آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

تا چی بشه

شنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۴ ب.ظ

نمیدونم به فارسی چه تاریخی میشه. 

یه وقتایی هم اینقد وبلاگتو باز نکردی یا اینور - اونور پراکنده نوشتی که دیگه انگار روت نمیشه بنویسی. 

حدود یه ماه دیگه دفاعمه. کارا واقعا اوکی و رو رواله و من و زندگی هردو در بهترین حالتی هستیم که تاحالا بودیم. ولی من اینا قسمت بیرونی قضیس.

من درونم چند ماهیه خالیه.  و نمیفهمم مشکل از کجاست. اگه درونم داره بهم پیامی میده من نمیگیرمش. نمیفهممش. دارم سخت میگیرم و مایلم که آسونترش کنم واسه خودم.

شاید باید یه سری به نوشته‌های قدیمیم بزنم؟

شاید باید یکم از امید بنویسم؟ 

شاید باید قناعت پیشه کردن رو و صبر رو تمرین کنم.

 

داستان امروز من بیشتر تمرکزه انگار. انعطاف توی برنامه‌ریزی. وقتی اولویت ها همش فرق میکنن... نمیدونم...

فعلا این باشه تا ببینم چی میشه.

  • آقای مربّع

اجازه دخالت

دوشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۳۰ ب.ظ

ندونستن جواب ها.

هان میگه تجربش نشون داده معمولا جواب‌ درست‌تر اونیه که سبک‌ترش میکنه. 

 

.One of the easiest ways to tell that we are in denial is when we find ourselves giving plausible but untrue reasons for our behavior.

چرا مقاومت داری؟ 

چون بخشی از من نمیخواد از رابطه بیاد بیرون.

اون بخشی هم که میخواد بیاد میخواد اونجوری که من میخوام از رابطه بیاد بیرون. یه قهرمان یا نه اقلا یه آدم خوب.

 

شاید حقیقت اینه که من اونقدر هم آدم خوبی نیستم. من خیلی زود فهمیدم این آدم رو نمیتونم بپذیرم مگه این که تغییرات عمده‌ای شکل بگیره. و صبر کردم. همونجور که خودم در حال تغییر بودم. من تلاش کردم. من با ادما کلا یجور همراه با بی‌ارزشی رفتار میکنم. ینی همیشه‌اماده‌ی رفتنشونم و همیشه انتظار دارم درک بشم. اینا درست شدنی هستن.

 

چرا فکر میکنم برگشتن به این رابطه اشتباهه؟ چون دو حالت داره: یا درست شدنی هست یا نیست. اگه درست شدنی باشه و اگه فرض کنیم که فقط من باید درست شم ... اقلا همین میزان خوبی زمان و انرژی و اصطکاک میبره. این اتفاقیه که به هر حال باید تو مسیر شخصی من بیفته. در کلا تو مقیاس خیلی بزرگتر... مقیاس سلامتی. مقیاس زندگی و بودن...  و اتفاقا مسیریه که باید به دور از انزوا و تنهایی اتفاق بیفته.

 

یه سری دلخوری هم دارم که راستش نمیدونم چقدر مهمن. مثلا این که یه غرور که یه تکست بعد از قطع کردن روم رو خیلی قهرمانانه جلوه میداد. یا این که به بقیه اجازه دخالت اینچنینی توی رابطمون میداد و یاچندتا چیز کوچیکتر (شایدم نه) که همش مقصر منم. ینی سر این داستان اخیر که مثلا میگه استرست روی درکت از واقعیت اثر گذاشته. یا... نمیدونم حتی اگه درست بگه همیشه یه حس کم بودن و خراب بودن به من میده. حتی به درست. 

یه موضوع دیگه هم (اینو با شک میگم) یه کمالگرایی عجیبیه که باز هم منجر میشه به این که: همیشه من  و هرچی از جانب من هست، کمه. مثلا یه روز باید کلی شرایط رو چک کنه تا یه روز خوب محسوب شه. یا مقدار زیادی سخت گرفتن واسه چیزایی که میتونه ساده‌تر باشن. 

و در نهایت اگه بخوام یکم به خودم اجازه‌ی لوس بودن بدم... حس دونسته نشدن قدرم. من پر از عیبم و میدونم اینو. و کاملا در حال تلاش برای بهتر شدنم. باشه. وظیفمم هست دندم هم نرم. 

  • آقای مربّع

چون کمال ته نداره

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۵:۵۳ ق.ظ

این که الان همه‌چیز کافی هست. و تلاش از موضع کفایت و قناعت میاد.

کافی. زمان کافی پول کافی قدرت کافی زیبایی کافی ... از کجا میفهمیم چقدر کافیه؟ 

کافی ینی چقدر؟ .. هرچقدر زودتر جواب این سوال رو بفهمیم بیشتر به نفعمونه. چون کمال ته نداره.

اما از طرفیم نمیشه همیشه روی هرچیزی محاسبه کرد.

احتمالا جواب اصلا توی یه بعد دیگه‌س...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • آقای مربّع

سیب و دارچین

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۱۷ ق.ظ

یک دو سه؟

صدا هست؟

 

یه شب بارونی مثلا زمستونیه ولی واسه ماها که با زمستون اخت عجیبی گرفتیم، بهاریه. ساعت یکم از ۹ شب گذشته، لم دادم رو صندلی جلوی سه‌تا مانیتور دوست‌داشتنی و چای دارچین و سیب هم جلومه.

کنار دستم یه شیشه‌ مربای کوچیکه که توش چند شاخه از گیاهای برگ‌قلبی که داشتن میمردن رو گذاشتم بلکه احیا بشن. به نظر حالشون خوب میاد، از مرگ برگشتن. واسه همینم گذاشتمشون پیش هم همه‌رو توی همین یه شیشه، که به همدیگه توی ریکاوریشون نگاه کنن و حس نکنن تنهان.

کنار یه لیوان آب نمکه که هر از گاهی قرقره میکنم، بینیموخالی میکنم آخه بدجور سرما خوردم. روز سومه، تازه از خونه‌ی دوست دخترم برگشتم خونه چون اونجا قراربود مهموی باشه و من مریض‌تر از اون بودم که بتونم توی جمع باشم. 

دیگه روی میزم یه چاقوی خلبانی، سیم شارژر، بورد الکترونیکی که واسه ریسرچام استفاده میکنم و چندتا دفتر و الکسا و گلدون درست حسابی و چراغ‌مطالعه و یه فیل کوچولوی فلزی نشستن. این فیله رو خیلی دوست دارم و بهم حس خوبی میده واسه همین گذاشتمش جلوی دستم.

 

هنوز دارم سعی میکنم خبری که سه ساعت پیش بهم رسیدو درک کنم. ریجکت شدنمون واسه‌ی فاندی که مطمئن بودم میگیرم. آخه کی بهتر از ما؟

هنوزم جواب داورارو نخوندم که چرا ریجکت شدیم. از خودم پرسیدم همه‌ی تلاشمو کردم؟ گفتم آره.

چه حس جدیدیه ولی. همه‌ی تلاش رو کردن - و نشدن. زورمو زدن و زورم نرسیدن.

نمیگم آخر دنیا شده، هنوزم نمیدونم که خوب شده یا بد. انگار جدی جدی دارم برچسب نمیزنم. این وسط دو روزیه که گیر دادم به خودم باز. به مدل نشستن، غذا خوردن، خوابیدن.. همین حالا وسط این مریضی و اخبار.

 

هر روز یکم لپتاپمو باز میکنم و مقاله‌ای که با دوست جدیدم روش کار کردیم رو مینویسم. بیشتر کاراشو اون کرده ولی واقعا به کمک نیاز داشت واسه نوشتن و من دارم خیلی خوب عمل میکنم. اینقد که باورم نمیشه این منم که اینقدر مسلط شدم به یه چیزایی که یه زمان فکرشم نمیکردم.

۴ سالی میگذره از این که توی این اتاق زندگی میکنم. و ۵-۶ سالی که مهاجرت کردم. چه رهایی خاصی، توی این مسیر هست. 

آدمایی که اومدن و رفتن و من هنوزم دلم براشون تنگ میشه. و خودی که به مرور عوض شدم و هم دلم واسه منِ قدیم تنگ میشه و هم نمیشه. حقیقتش اینه که این روزا کمتر درد میکشم و بیشتر سختی.

اینروزا بیشتر خودمو دوست دارم با همین گیرایی که هنوزم که هنوز به خودم میدم، صاف بشین، چرا ۳ تا پرتقال خوردی؟ چرا با فلانی بد اخلاق بودی؟ .. ولی میبینی؟ هیچکدوم از این گیرا فاجعه نیست.

 

این روزا دوست دارم، تو کارم خودمو قبول دارم، امید دارم. آدمایی بهم تکیه میکنن نه که من گوزی باشم ولی اقلا به یه دردی میخورم میدونی؟

به قول زید: مختصر و مفیدم. 

 

بزرگترین دلخوشیم این روزا وجود آدمایی مثل خودمه که باعث میشن تنها نباشم. که میتونم هر ساعتی باهاشون تماس بگیرم و حرف بزنم یا بهشون گوش بدم. 

بزرگتر از اون این حیرونی و ندونستنمه. 

اگه بدونی چه کیفی توی این ندونستن هست! این که اینقد فهمیدم که هرچی فک هم میکنم که فهمیدم درواقع ریدم.

و چه چیزای دیگه‌ای هست که ممکنه ندونم؟ گاهی مثل امشب از پنجره‌ی تاکسی بیرونو نگاه میکنم و به خودم میگم چه بارون قشنگی!

و تو دلم باهاش حرف میزنم، با اونی که نمیدونم کیه. حرفامم معمولا خبریه همین: چه بارون قشنگی! و تو خیال خودم فکر میکنم با این که وانمود میکنه صدامو نمیشنوه ولی یه لبخند ۸*ک*ی۹ری میزنه.

 

شبیه اوایلی که بلاگ درست کرده بودم، اون شبم برف میومد ولی حالم خوب نبود.

یه وقتایی میترسم از این گپ های گنده‌ی بین نوشتنام. میترسم اگه یه روز خودمو از اول بخونم به اینجاها که برسم دیگه خودمو نشناسم. ولی اقلا الان حسم شبیه‌ترین حالتیه که به خود واقعیم میتونم داشته باشم.

 

 

  • آقای مربّع

۵ درصد

دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۲، ۰۵:۰۸ ق.ظ

یه چیزی هست که اسمشو گذاشتم بیماریم.

یه تجربه‌ای هست که اسمشو گذاشتم زندگیم.

یه سفری هست که اسمشو گذاشتم بهبودیم.

یه قله‌ای هست که اسمشو گذاشتم آرزوم.

 

اینجای زندگی آرزوی من اینه که یه استارتاپ موفق داشته باشم. ولی بلد نیستم چجوری.

آرزوم اینه که دکتریمو بگیرم ولی خودمو گم کردم. آرزوم اینه که شبا شروع کنم به دویدن دوباره ولی... ارادمو گم کردم.

بلد نیستم زندگی کردن رو. و ترسیدم. پخش و پلا کتک خورده کف زمینم.

از سفر فلوریدا با بچه‌ها برگشتیم اینجوری شد. درواقع از همون آخرای سفر. با نادر حرف میزدم... میگفت باید مایه بذارم.

میگفت فهمیدم که اوضات (ینی  من) اونقدرم خوب نیست.

 

کرخت و سنگین. این حس آشناس. تمایل به خرابی... تحت درمان.

گاهی فکر میکنم اگه مریض نباشم چی؟ نکنه اینا یه تجربه‌ی عادی زندگین همشون؟

ولی وقتایی هست که خیلی ترسناک میشه. خیلی تنها میشه.

وقتی به همه‌چیز و همه کارات شک میکنی. وقتی به تواناییات شک میکنی. 

 

ببینم تو آدم ضعیفی هستی؟ نه.

ببینم تو آدم ترسویی هستی؟ نه.

ببینم تو با درد غریبه‌ای؟ نه

ببینم تو آدم خنگی هستی؟ نه.

ببینم تو بی نظمی؟ نه!

بی اراده‌ای لابد؟ نه واقعا.

پس چی؟

چرا امروز از تخت در نیومدی؟

چی شد که فکر کردی اوکیه نوتلا بخوری؟

 

 

صفر و یکی.. که دارم روش کار میکنم.

سوما - که دارم روش کار میکنم.

 

نادر یه حرف خوبی زد. 

که ماها که این داستانو داریم اتفاقا باید بیشتر تلاش کنیم.

حقیقتش اینه که راه دیگه‌ای وجود نداره.

آها یه چیز دیگه هم هست که همیشه میگه: که دارو مارو و کسشر همش فقط ۵ درصد قضیس. بقیش خودتی.

 

 

 

  • آقای مربّع

آووکادو

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۰۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۰۳
  • آقای مربّع

ظلم و پسر

پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۸:۱۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۲۰:۱۲
  • آقای مربّع

But I wasn't

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۰۷ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۰۷
  • آقای مربّع

کیوان - قلب نارنجی

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۴:۵۹ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۵۹
  • آقای مربّع

قبل فنا

شنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۱۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۱۲
  • آقای مربّع

کی میشه راضی بود؟

چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۴۱ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۴۱
  • آقای مربّع

ضدضربه

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۱۱ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۱۱
  • آقای مربّع

نقصص

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۵:۰۴ ق.ظ

هنوزم میشه شبایی که خواب میمونی.

با نقص کنترل روبه‌رو میشم. آیا همه‌چیز لازمه جوری که من میخوام، پیش بره تا من راضی باشم؟

  • آقای مربّع

تخته‌گاز؟

جمعه, ۳۰ تیر ۱۴۰۲، ۰۷:۱۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ تیر ۰۲ ، ۰۷:۱۲
  • آقای مربّع

اگه بدونی

جمعه, ۳۰ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۱۰ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ تیر ۰۲ ، ۰۰:۱۰
  • آقای مربّع

در آستانه

يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۲۶ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ تیر ۰۲ ، ۰۹:۲۶
  • آقای مربّع

ایتان

شنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۱۷ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ تیر ۰۲ ، ۰۶:۱۷
  • آقای مربّع

اونقد که لازمه

سه شنبه, ۶ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۱۱ ق.ظ

اونقدری درد میکشیم که لازمه که یاد بگیریم.

به همین سادگی.

  • آقای مربّع

عملکرد

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۰۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۰۸
  • آقای مربّع

مستولی

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۵:۵۰ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ خرداد ۰۲ ، ۰۵:۵۰
  • آقای مربّع

دستِ دوستی

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۵:۲۱ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ خرداد ۰۲ ، ۰۵:۲۱
  • آقای مربّع

بطالت

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۲۴ ق.ظ

نمیدونم چرا تو دلم خالیه.

دلشوره دارم و اضطراب. واسه خواسته‌هام مایه نمیذارم.

پسر هر روزی به بطالت میگذره یه دردی بهم اضافه میکنه. من نمیدونم زندگی بقیه ادما چجوریه، ولی این که من دارم تجربه میکنم میلنگه.

 

با دختری آشنا شدم که خیلی کامله. باعث شده فشار بیشتری رو خودم حس کنم وقتی که حضورش پیشم نیست.

مغزم خستس و رنجور (یه جاهاییش). بهش علاقمند شدم و دلم میخواد محکم‌تر باشم. تو دلم ولی خالیه..

دروغ چرا، گم شدم. فشار بعد از ۹۰ روز.. دارم حسش میکنم. 

 

غر زدن .. بسه. ولی مشکلاتو میشه دید. 

کلید اصلی عوض‌کردن عملکرده.

 

مشکل: سر ساعت و منظم بیدار نشدن.

مشکل: ۸ ساعت کار نکردن / خیلی فلکسیبلی پسر.

 

  • آقای مربّع

کف ولی پاک

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۶:۵۱ ق.ظ

آدم بیخودی نیستی. فعلا در این لحظه این تجربه‌ایه که داری.

اگه یاد بگیری خود واقعیت باشی، با خود واقعیت در تماس باشی میفهمی مثل همیم.

لازم نیست به خودم گیر بدم.

 

هنوز دلتنگم. دارم میفهمم چیزیو واسه اولین بار. که احساسات مثل شمشیر دو‌لبه میمونن. که عشق چقد به حماقت نزدیکه. ولی هنوزم نمیتونم اشتباهیو پیدا کنم. نباید حرف زیاد زد. نباید وقتی میبینی کسی باهات یکم نزدیک شده، هیجان زده بشی. خیلی باید مواظب باشی ادما روشای مختلفی واسه محافظت از خودشون دارن.

 

به خودت وقت بده، خودتو بغل کن.

دارم درد پس میدم خلاصه. نزدیکای ۴ماهگی. سخته .. اینم تجربه‌ی این زندگیه. من بلدش نیستم و خیلی ترسیدم پسر. تو دلم خالیه، و فکر میکنم از پس آینده برنمیام.

راه درستو بلدم، اول این که الان که توی گردابم نباید به آینده فکر کنم. چون خیلی آسیب‌پذیرم. و این که قوی شم. بچه کوچولو نباشم.

 

باید توی این زندگی و برنامه پیشرفت کنم. راهش اینه که مرتبا باورهام رشد کنن و سالم‌تر و قویتر بشن. هرچی باورامون قوی‌تر باشن، عملکردمون سالم‌تره. حالا سوال طلایی: چی میشه که باورامون عوض بشن؟ 

باور قدیمی باید بره کنار و. واسه کنار رفتن باور قدیمی باس متوجه به‌دردنخوریش بشیم. گاهی درد داره.

 

--------

انرژیامو باید بهتر بشناسم. خیلی هنوز بلد نیستم توی این زمینه.

کاش بتونم یاد بگیرم سطح انرژیمو بالا نگه دارم..

 

گاهی هم حس میکنم .. و یه خلاصی‌ای نهفته توی این درک... که خاجی از این بدتر هم نمیشه. این درد، این مچالگی تو تخت و این احساس کردن بدون میونبر. این کفه. این زندان انفرادیه. و باید اعتراف کنم دوسش دارم. چون میتونم تنبل باشم.

 

دعا: کمکم کن فردا روز مفیدی داشته باشم. 

  • آقای مربّع

جهان

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۶:۱۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۱۳
  • آقای مربّع

از فردا پسر خوبی میشم.

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۵:۳۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۵:۳۸
  • آقای مربّع

انصاف

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۱۴ ق.ظ

همینه زندگی. 

بهش گفتم با یه دختری اشنا شدم. گفت داری مصرفش میکنی؟ گفتم نه.

ولی شاید اره؟ شاید ازش از فکر بهش یا معاشرت باهاش به‌عنوان تایید دادن به خودم استفاده میکنم. واسه قشنگ دیدن دنیا، واسه یجور های شدن.

 

حال من و مود من شده تابعی از ارتباط با اون. از همین الان به این زودی. 

درصورتی که من زندگیم هنوز خوب نیست و به توجه زیادی نیاز داره. از کار و سلامتی و درس. 

عجب هفته گندی بود. به این معنی نیست که تموم شد پو از فردا روز خوبیه. منم که باید درستش کنم. ولی احساس ضعفی دارم.. چقدر دلم یکم خوراکی میخواد.

 

این انصاف نیست که من... اینجوری باشم

--------

دلم زندگی کردن میخواد.

  • آقای مربّع

آپریل قبل از میه

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۵۲ ق.ظ

چه همه‌چی رفت رو دور تند! کی آپریل شد؟!

هر روز هررر روز این هفته با بیماریم گلاویز بودم. بیماری فکر کردن وسوسه‌آمیز. ینی اینقدر هم مسخره بود که هر روز به تمام فکرای روزای گذشته میخندیدم. اضطرابم واقعا زیاده و هرچی به پایان درسم نزدیک میشم بیشترم میشه.

 

زانوم داره اذیتم میکنه. این چه بلایی بود دیگه. 

اوضا درکل خوبه. استرس گایی؛؛))تم فقط.

 

این همه هدف دارم ولی روزی یکی دو ساعت شاید پروداکتیوم. اصلا نمیدونم این زمان چجوری و کجا داره میره.

فکرم خیلی باهام بازی مییکنه. میترسم و احساس حقارت دارم..

  • آقای مربّع

پیچیدگی‌های الکی

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۶:۴۸ ب.ظ

- کنار گذاشتن گوشی که خودش شامل روتین میشه.

- من از نداشتن روتین صبح‌ها رنج میبرم. واقعا هم سخت داره میگذره بهم. همیشه چند ساعت اول روز وحشتناکن. مگه این که زود طرفای ۶:۳۰ بیدار شده باشم که خیلی بهتره.

- ببین پسر، من به ۸ ساعت خواب نیاز دارم. خلاص.

- من دوست ندارم شبا زودتر از ۲ بخوابم. ولی صبح ها ۱۰ بیدار شدن بهم استرس میده. این موضوع چرا اینقد پیچیده باید باشه؟

- بالاخره با زندگیم شادم. بخش خوبیش به خاطر آشنایی با مریمه. یه امیدی به رگ‌هام تزریق شده. از نظر رشد فردی، دونه‌هایی که اوایل سال کاشتم دارن جوونه میزنن. برنامه‌هام دارن درست پیش میرن و خودم سالم‌تر از همیشم.

- ولی اجباری شدن جلسه‌ی ۸ صبح خیلی چیزارو میتونه عوض کنه. قدم بعدی واسه من ۸ صبح (زمان درست) سر کار ینی لب یا شل بودنه (مکان درست). میشه اینجوری به این بگایی پایان داد.

- باید واسه خودت تشوقی و تنبیه، مخصوصا تنبیه مشخص کنی.

 

 

اگه تردید نداشتی، چه روتینی رو میخواستی؟ 

ببین تو این همه کارای سخت کردی. کارایی که کسی فکرشم نمیکنه.

  • آقای مربّع

distraction

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۰۷ ب.ظ

نه من به تعمیر نیاز دارم.

امروز به سختی از خواب بیدار شدم. بیماری کراوات‌زده جلوم وایساده‌بود.

 

شدم تراپیست ملت تو تلگرام جای این که به کارام برسم.

کارام؟ دفاع. آماده شدن واصه مصاحبه‌ها. 

همین کار کردن توی شل هم دلمشغولیه.. واسه پول. چقد پول میخوای پسر؟

خوددرگیر شنیدی؟ 

همه چی خوبه. همه‌چی درسته.. ولی مغزم فک میکنه نیست. داره دنبال مشکل میگرده و پنیک کرده. پس کی بهتر میشه؟ 

اگه کیوان بود میپرسید حالا میخوای چیکار کنی؟ مشکلو تو یه جمله بگو؟

مشکل: نمیتونم تمرکز کنم.

چرا؟ چون کلی distraction اطرافم هست.

 

راهشم کنار گذاشتن گوشی/تلگرام/اینستاگرام و صفحه‌ی بروزره. حاضری انجام بدی؟

درواقع همونجور که از غذا خوردن داری fast میکنی، باید از گوش و سوشال مدیا هم فست کنی. چقد جالب.

 

  • آقای مربّع

چون از دنیا قطع بودن ترسناکه

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۲، ۰۶:۲۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ فروردين ۰۲ ، ۰۶:۲۵
  • آقای مربّع

نفهم

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۲۸ ق.ظ

من همیشه از زندگی بیشتر میخواستم. هنوزم میخوام... ولی وسطای مسیر بود... طرفای ۲۸-۲۹ سالگی که یدفه بهم خطور کرد. که اینقدری که کسب کردن رو تمرین کردم زندگی کردن رو نکردم.

من خیلی چیزا میخوام.. یه چیزاییم همیشه بدون هیچ دلیلی واسم نشونه‌ی قدرت و عزت و احترام بوده. مثل شلوغ بودن دورم با رفیقا. دقیقا چون نداشتمش.. چون واقعی نبودم و نبودن هیچوقت. 

واسه همین همیشه میخواستم گوش دنیارو پاره کنم با نشون دادن تصویر محبوبی از خودم.. با نشون دادن تصویر دوست داشتنی از خودم. حقیقت تلخ اینه که، من اونقدرا هم توی این دنیا اثرگذار نیستم.

و من هنوزم بلد نیستم چجوری یه دوست باشم.

 

نمیخوام خودمو بکوبم ولی دوستی و زندگی با من سخته. راستش.. اینجای عمر فهمیدم من اونی که فکر میکنم نیستم اونی که همیشه فکر میکردم هستم، نیستم. اگه بخوام روراست باشم، من نه میدونم محبت چیه و نه عشق.

باز خوبه... باز خوبه که اقلا الان فهمیدم که نمیفهمم. وگرنه توی این نفهمی میموندم و می‌مردم..

راستش خیلی افسرده کننده‌س. ولی پادزهر افسردگی امیده. من میرم دنبال این جوابا و اتفاقا میدونم کجاها برم و با کیا صحبت کنم.

 

این روزا سرمو گرم کردم با آدمای مجازی. از همینجا هم میشه شروع کرد.

مشکل اینه که من حتی نمیدونم که ایا باید انرژی بذارم و از نو -آدم جمع کنم- یا نه. وقتی که اگه عزت نفس رو بذارم کنار، نه وقتشو دارم نه نیازشو. نه حوصلشو.. به نظرم همه‌ی اینا مسخره میان.

پسر .. خسته شدم از این که اینقد زندگی من در قبال دیگران تعریف میشه.

 

خبر خوب دیگه اینه که اینجای مسیر نباید هم کاری کنم یا تصمیمی بگیرم. این فکرا میان و مثل امشب فقط میذارم سلام کنن. درواقع به هیچکدوم از این احساسات نمیشه استناد کرد.

 

 

هیچ باورت هست که یه منِ جدید داره شکل میگیره؟ این من خیلی جدیده. خیلی پاکه. و چقد قویه.

از فیزیک و ورزشی که میکنی تا قدرت مالی و علم و روحیه. این یه من شکست‌ناپذریه. اگه بخوام ترسمو توی یه جمله میگم، میترسم هیچوقت کشف نشم :)) .. نه. میترسم که هیچوقت دوست داشته نشم... 

اینم جای خالی خداس. چون اگه من واقعا خدارو داشتم احتمالا حس میکردم دوست داشتنشو.

من یه حس رهاشدگی‌ای دارم.. مثل همون بچگیا. کسی هم مقصر نیست. ولی من از مهرزاد قوی‌ترم.

 

من مطمئنم همه‌ی اینا درست میشه. الان فقط باید بدونم که درحال از دست دادن نیستم بلکه درحال به‌دست اوردنم. این مایندست خیلی مهمه و خیلی فرقشه. 

 

 

 

- میشه توی موزه‌ها گم شد..

- میشه ساعت ها توی همک کتاب خوند

- میشه تنهایی کوهنوردی کرد

- میشه چادر زد و پای آتیش نشست..

- میشه بسکتبال بازی کرد

- میشه توی کافه نشست و کتاب خوند یا نوشت.

- میشه شبا توی کتابخونه باشی

- میشه کلاس یوگا رفت 

- میشه به غریبه‌ها عشق ورزید

 

خیلی کارا میشه کرد.. وسعت این زندگی باورنکردنیه. اگه طالبش باشم.

چقد چیز باید یاد بگیرم چقد هنوز نمیفهمم..

  • آقای مربّع

میدونم

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۶:۱۶ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۰۶:۱۶
  • آقای مربّع

سلام بیماری عزیزم ۱

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۰۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۳
  • آقای مربّع

نکست لول

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۱۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ فروردين ۰۲ ، ۰۷:۱۹
  • آقای مربّع

پس باید راه حلی هم باشه

يكشنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۰۷:۲۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۲۵
  • آقای مربّع

آقای مربع آینده

شنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۱، ۰۴:۰۱ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ اسفند ۰۱ ، ۰۴:۰۱
  • آقای مربّع

مثلا

دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۷:۵۳ ق.ظ

یاد بگیر احساس کنی، بدون این که به‌هم بریزی. مثلا احساس خشم کنی بدون این که به هم بریزی.

 

چه سفر خوبیه واقعا :) چقد آزادم، سبکم! چقد شیرینه این تسلیم شدن. این بهبودی. 

خوشحالم از تازه‌وارد بودنم تو این مسیر چون میتونم هیچ انتظاری از خودم نداشته باشم. آرزو میکنم دعا میکنم حتی. من شایستگی آرزوهامو دارم. امروز پر از پیام بود واسم. من دیگه هیچوقت اون آدم قبل امروز نمیشم. بیس و پایه خیلی درسته. یجورایی تو تمام زمینه ها از هدفام جلوترم از ددلاینا جلوترم. و یه گپ امنیت خوبی دارم واسه خرج کردن. اینبار دیگه قضیه فرق داره. این تسلیم بودنو به هیچی نخواهم فروخت. 

  • آقای مربّع

نمیدونم کجا

يكشنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۱، ۰۲:۴۷ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۴۷
  • آقای مربّع

عین بچه ها که دنبال شیشه شیرن

پنجشنبه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۱، ۰۵:۵۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ اسفند ۰۱ ، ۰۵:۵۵
  • آقای مربّع

ارزش درون

سه شنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۰۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۰۲
  • آقای مربّع

مسیر

يكشنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۵۸ ق.ظ

فک کنم تو مسیر درستی دارم میفتم.

سالهای سال طول خواهدکشید. هوف.. شاید ده سال دیگه بربخورم به این پست.

امیدوارم سالم باشم. شاید بچه داشته باشم. پشمام میریزه اگه اینطوری باشه. 

عجب مسیر دور و درازی. این جاده‌ای که دارم شروعش میکنم. متوجه هستم که الان با یه ارامش نسبی دارم مینویسم و قطعا تغییر خواهدکرد. این مسیری که داره بهم پیشنهاد میشه، فکر همه‌جاشو کرده. حتی پیری و تنهایی و ناتوانی آخرش. حتی تنهایی، ترس و آسیب‌پذیری اولش. ببین زندگی مارو کجا داره میبره.. 

 

 

ترسهایمان تبدیل به ایمان خواهدشد. ترس‌هایم. 

دیگه قرار نیست بترسم قرار نیست همه‌چیو حل کنم؛ مواظب باشم یا غرور داشته‌باشم. صلح و عشق جای غرورو میگیره. 

 

امروز گفتم: من انتخاب میکنم که باور کنم.

  • آقای مربّع

در حد یه اسم

چهارشنبه, ۳ اسفند ۱۴۰۱، ۰۴:۴۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۴۵
  • آقای مربّع

قربانیجات

دوشنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۲۰ ق.ظ

پسر، چقد استرس دارم. فردا که صبح قراره ساعت زنگ بزنه.

امیررضا میگه تو هنوز فکر میکنی بیدار شدنت دست خودته. ماها بیدار شدنمون با خداست.

بزرگ‌ترین ترس این روزام کافی نبودنم سر کاره. بلد نیستم؛ نمیدونم دارم درست میزنم یا غلط. بلد نیستم با ادما ارتباط برقرار کنم. بلد نیستم منظم سر یه ساعتی برم سر کار. بلد نیستم رییس داشته باشم.. ناهار ببرم سر کار.

انگار ترس از اخراج شدن و تحقیر شدن پاشو گذاشته رو گلوم فشار میده.  اگه این اتفاق بیفته میشه یه ابزار که خودمو باهاش بکوبم.. سرافکندگی، رو شدن دستم.. من همش منطظرم دستم رو بشه.

همش از دنیای اطرافم احساس قضاوت شدن میکنم. من خودم نمیتونم خودمو بپذیرم؛ استدلال میکنم همه‌ی بقیه هم دارن منو قضاوت میکنن. من خودم متوجه شدم چقد درحال قضاوتم هر لحظه... و هیچکس جز خودم نبوده تو این سالها که بهش ضربه بزنم :( 

تو چقد گناه داری پسر

 

اخراجم بشی من ... اومدم بگم هنوز دوست دارم، ولی چرت گفتم اگه بگمش. نمیدونم. تهش چیه؟ ته ته تهش.. دانشجوییه؟ تهش تا همیشه تنها موندنه؟ تهش یه زندگی مثل همینه تا مدت طولانی‌تر؟ من دانشجوی خوبیم اینو میدونم. ولی تا کجا میشه ادامه داد؟ پس کی میخوام بزرگ‌شم؟ الان.

 

 

نقش درد در زندگی،

یه جا هست بهش میگن آخر خط. اونجاهایی که استیصال داری. 

کاش میشد از یه سری دردهام عکس میگرفتم که هروقت نیاز بود مرورشون میکردم. که تکرار نکنم.

به سری ادمارو میبینم و میشنوم که واسه درداشون کاملا قدردان و متشکرن. میگن اگه این دردا نبودن این طیف تجربه رو نداشتن، این ادمارو نمیشناختن و این جهان‌بینی رو نمیداشتن.

درد شاید خوبه تورو متوجه آسیب میکنه. دردو باید به خاطر سپرد، شاید حتی برای اندازه‌گیری پیشرفت.

 

تو به هیچ عنوان خاص نیستی. متاسفم که باید با این حقیقت روبه‌رو شی.

-------

 

اینقد اوضا آشفتس که حتی روم نمیشه برای خودم عشقو آرزو کنم.

من بعد عاطفیم اگه یه آژیر به‌.گایی داشت تقریبا در تمام روزها و شبای ۱۰ سال گذشته در حال زنگ زدن بود.

نمیدونم، شایدم بهتر که کسی توی زندگیم نیست چون تو این اشفته‌بازار درونی به هم اسیب میزدیم.

چیکار کنم سیگناله هست. شاید خلا درونی که جای خالی خداست شایدم واقعا نیاز به یه رابطه‌ی سالم و انسانیه.

تهش چی میشه؟ با همین بزرگترین بیزاریت، تنهایی میمونی. اونقدرام بد نیست انصافا، فقط یح حس قربانی بودنی میده. ازینا که مگه مال ما خار داشت؟ خب خار هم کم نداشت.. و این همون حس قربانی بودنه.

مهم نیست چه حسی دارم. مهم اینه که چه کاری انجام میدم؟ فعلا؛ هیچی. ولی.. دعا میکنم 

 

دعا میکنم تعادلو پیدا کنم. خدامو پیدا کنم. دعا میکنم توی کار خودمو پیدا کنم

دعا میکنم اخراج نشم..

اگه شدم بتونم ادم بهتری بشم. 

دعا میکنم فردا صبح بیدارشم، دعا میکنم احساساتم ترمیم شن.

 

 

تهش اینه که اخراج میشی، تنها میمونی. 

بعدش اروم میشینی؟ نه. 

 

چه جاهایی رفتم این دوروز. فکرشم نمیکردم..

واقعا یه فصل جدیده

  • آقای مربّع

ایده‌دونی و رفلکشن فبریه ۲۰۲۳ - 2

يكشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۳۰ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ بهمن ۰۱ ، ۰۶:۳۰
  • آقای مربّع

ایده‌دونی و رفلکشن فبریه ۲۰۲۳

شنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۱۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ بهمن ۰۱ ، ۰۶:۱۳
  • آقای مربّع

Damaged

چهارشنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۷:۰۹ ق.ظ

من باید بر علیه طبیعت خودم قدم بردارم تا بتونم زنده بمونم. 

میدونی چقد سخته؟ و میدونی چقد رهایی‌بخشه؟ 

 

من باید خیلی قوی‌تر از اینا بشم. تو سختیا هم هست که ادم قوی میشه.

دلخوری این روزام شاید اینه که شایسته‌ی رنج خودم نیستم. من با احساس شایستگی غریبم.

داستان زندگی من اصن این نبود. یه تیکه‌هاییش اینجا نوشته. هرکسی هم از ظن خویش شد یار من. 

فرق اول داستانم تا اینجای کار حکایت پشت‌به‌زینی تا زین‌به‌پشتیه.

 

ایمان ینی علی‌رغم هر چیزی، من اوکی خواهم بود. اگه کارمو درست انجام بدم.

 

حال این روزا شبیه سقوط‌ کنترل شدس. اروم و با یه طناب محکم دارم میرم ته چاه وجود خودم. 

هدفم چیه؟ میخوام بچه کوچولو نباشم. انگار باید برسم به اون کف☝🏼 همونجایی که شاید کوچولوترین ورژن من داره گریه‌زاری کنان پاشو با لجاجت آمیخته‌ به ضعف به زمین میکوبه تا پدرمادرش بهش هرچی که میخواد رو بدن.

 

خشم. ته این چاهه باید زیستگاه بچگیای خودم باشه. دلم میخواد بگیرم تا میتونم بزنمش. همش اون آشغال گریه‌کنه و منِ نفهم محکم‌تر بزنمش تا یا گریش بند بیاد یا دیگه -نتونه- گریه کنه. منی که شعورم نمیرسه اون بچه شاید عشق بخواد. منی که فک میکنم اون بچه مثل یه لامپ نیمسوز، خرابه. 

 

بغض. درحال پایین و پایین‌تر رفتن توی این چاه، نمیدونم چجوری با اون بچه روبه‌رو شم. حس بابایی که بچشو از سر ضعف و نفهمی خودش کتک زده و قلبش داره تیر میکشه. این رابطه دیگه شاید هیچوقت مثل قبل نشه. بابایی که بغض کرده.

 

امیدم به ناقص بودن علممونه از این دنیا. اگه این دانشمون از کوانتوم گرفته تا اصول شبیه‌سازی؛ کامل و صد درصد بود که وای به حالمون. امید دارم به چیزایی که شاید تا هزاران سال دیگه هم کشف نشن ولی نشون بدن قدرت عشق، مهربونی، رنج و درست‌کاری رو. اون روزی که ظلم و عشق بهتر درک بشن، جبر و اختیار هم یکی بشن.

امید من به اون‌روزیه که این ایمان به اندازه‌ی گرد‌ بودن زمین توجیه‌پذیر باشه. امید، ایمان، توجیه. امان از این کلمات.

 

- ولنتاین ۲۰۲۳، 

همونجای پارسال

 

  • آقای مربّع

بختک

سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۴۴ ق.ظ

الان که باید کم کم بتونم حس کنم. حالت چطوره؟ خاکستری. خیلی خیلی خاکستری.

یه کاری هست یه اتاقی و ماشینی و چندوقت یبار چارتا ادم که بهشون میگی دوست. هیچ خبری نیست هیچ هیجان و عشق و قهقهه‌ای نیست.

نبودن اینا توی تنهایی بدجور اکو میشن. دارم میبینم که این همه‌سال تنها زندگی کردن باهام چیکار کرده. یه سیستمی که من درست وقتی که توش قرار میگیرم شروع میکنه به جواب دادن.

یه پرنده که ذره ذره چوبای خیلی کوچیکو جمع میکنه و میاره یه لونه بسازه. تنها چیزی که این روزا آرومم میکنه کیوانه. 

اصن تکلیفم با خودم مشخص نیست خیلی گم و گورم. خیلی متوسط رو به پایین شاید. یه چرخ‌دنده‌ی نه‌چندان مهم. حسی که به خودم دارم واقعا خالی از هر رنگ و مزه‌ایه.

چیزی که واقعا نمیفهمم اینه که مگه چی شد که اینجوری شد؟ لامصب عکسای ۶ ماه پیشمم انگار اصن یه آدم دیگس.

باز قبلا وقتی یه سری چیزا بودن اونارو سرزنش میکردم که تقصیر ایناس. من واقعا این ۶ ماه خوب زندگی کردم حتی مطمئنم که افسرده‌هم نیستم گندی نزدم، زیاده‌روی‌ای نکردم حتی شکستی نخوردم!

چرا اینجوریه همه‌چی؟ چرا همه‌چی یه‌جوریه؟ ... چرا هیچ اتفاقی نمیفته؟؟؟؟؟؟ چرا هیچ کاری نمیکنم؟

 

 

چی کمه تو زندگیم؟

صلح درون؟ نه. پذیرش؟ نه. عشق حتی؟ نه. همه اینارو با خودم دارم ینی وقتی من و خودمیم، همه‌ی این عبارت‌ها هستن هم خودمو دوست دارم هم پذیرفتم هم صلح هست هم افتخار میکنم هم آرومم ولی یه چیزی میلنگه.

واقعا خودمو پذیرفتم؟ با شک تایپش کردم. هممم.

 

یه مدیتیشنی هست که میپرسه what are you resisting من همش نمیدونم چی جواب بدم. 

من این روزا از نگاه کردن تو چشم آدما هم احساس مقاومت دارم. اصطکاک؟  

تنهاییم باحاله. میتونی بشینی بنویسی. میتونی اخر شب سوار ماشینت شی بری هرجایی. یه زندگی اون بیرونه. من نمیدونم منتظر چی هستم که از این لاک کهنه بیام بیرون.

امروز پوتین گرفتم.

آره من چرا اینقد اصرار دارم به دروغ گفتن؟ من هیچ خودمو نپذیرفتم. چون میدونم میتونم بهتر شم. و هی نمیشم.

 

یه جوریه که انرژیم خالی خالی خالیه. من نمیدونم انرژی ادم از کجا میاد. ولی اگه به بختک اعتقاد داشتم میگفتم انگار یه دوماهیه یه بختک افتاده روم و دارم از روحم میمکه.

---------------

حالا از غر که درگذریم، چیکار باید کرد؟

  • آقای مربّع

به قول این یارو خواننده‌هه

چهارشنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۲۳ ب.ظ

ولی این‌ آدم داره تلاش میکنه. این آدم تا اینجای زندگی همینقد بلد بود. من همینقد میتونستم.

در بنیادی‌ترین حالت زندگی به دو دونیای درون و بیرون تقسیم میشه واسه من. این بودن، در درون خودم در تعامل با خودم و در بودن با بقیه تعامل باهاشون. هرچقدر که اوضاع یکی از این دنیاها خراب میشه، ناخودآگاه وزن اون یکی میره بالا‌تر. یه وقتاییم هردوتای این دنیاها به چخ میرن.

یه چیزاییو قبول کردم، این که آره این دنیا میتونست اینقد سخت نباشه. که من میشد جور دیگه‌ای هندل کنم از همون اول خودمو،‌ یه آدم دیگه باشم با اخلاقای دیگه با پیچیدگی‌های کمتر حتی با کروموزوم‌های -یواش- تر. فرق هست بین پذیرفتن و تسلیم شدن. 

پذیرش ینی مواجه‌شدن‌باهاش، دیدنش، قبول کردنش. تسلیم ینی دست از تلاش و جنگ و حتی شیطونی برداشتن. تسلیم ینی تفنگتو زمین گذاشتن. 

 

دیگه حس قوی‌بودن ندارم راستش. وقتایی بوده تو زندگیم که میگفتم از همیشه قوی‌ترم. الان که دارم مینویسم ۶:۳۴ صبحه خورشید داره اینجا طلوع میکنه و من بیدار شدم که آماده بشم واسه یه روز دیگه از زندگی. یه بوم خالی و منی که انصافا اخیرا نقاش خوبی نبوده ولی همینقد هم بیشتر بلد نبوده. ولی همین من هیچوقت اینقد پذیرش نداشته. دیروز به ماتیلدا میگفتم که نه خیلی خوب نیستم ولی به هیچ عنوان تسلیم هم نیستم. 

 

به ساده‌ترین مفاهیمم مثل شادی غم عشق ایمان رضایت اعتماد دوستی خیانت انصاف وجدان برگشتم. متوجه هستم که به قول این یارو خواننده‌هه خیلی دلم گرفته از خیلیا. دیشب توی مدیتیشن بالاخره حسمو کشف کردم: 

اخیرا اتفاقی افتاده که متوجه شدم بخشی از حلقه‌ی دوستیمو باید از نو بسازم. متوجه شدم که ینی خورد تو صورتم که هر آدمی یه جوری بزرگ میشه، من خیلی تلاش کردم که این باشم. منظورم از این بودن ریسپانس سالم دادن به دنیا و مخصوصا آدمای اطرافمه. بقیه شاید اینقد خوش اقبال نبودن که عشق و صداقت و محبت و کامیونیکیشن جزو ارزشای اصلیشون باشه. شایدم من چیزم خله. به هرحال بالاخره فهمیدم مهم این نیست که من اینم و بقیه اونن. مهم نیست که ماها همو نفهمیم حتی حتی حتی مهم نیست اگه کسی به کسی ضربه‌میزنه یا مفاهیمی مثل عدالت به چالش کشیده میشن.

 

فهمیدم این گره‌ای که داخلمه، در نهایت یه دلخوری (انصافا کوچیک) از خودمه. من ناراحت نیستم که چرا -بقیه- اینجوری رفتار میکنن. من از خودم ناراحتم که چنین به خودم شک کردم، خودمو وقتی نیاز داشتم بغلش نکردم و شک کردم. من اصلا ریختم. و این داشت مثل یه خار ریز تو پا منو می--گا--یید.

 

آسمون داره روشن‌تر میشه و ابی‌بودنشو نشون میده. یه صبح زمستونی سرد.

ولی من همینقد بلد بودم، ولی من پذیرشم بیشتر از همیشست و به هیچ عنوان تسلیم نیستم. 

ولی من ایمانمو به مفهوم عشق به هیچی نمیفروشم. و اگه اجازه‌ی گ۱و۱ه خوری داشته باشم، عشق ینی من.

 

راستی، تولدت مبارک آقای مربع :) این ۹ سال. ببین خودتو.

 

- فبریه ۲۰۲۳

 

  • آقای مربّع

مبهوت

دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۰۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۰۳
  • آقای مربّع

چه جای تاریک و دیوانه‌ای

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۲۰ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ دی ۰۱ ، ۰۹:۲۰
  • آقای مربّع

op

سه شنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۱، ۰۵:۴۵ ق.ظ

خیلی انتظارت یهو بالا رفت.

آروم داداش، بیا پایین. 

اشتباه تمومی نداره

من واسه بچه‌بازی وقت ندارم.

چرا حالم خوب نمیشه؟ کلی کار دارم..

با حال بد شروع کن.

اه چقد عصبانیم

  • آقای مربّع

گل و میز

سه شنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۱۴ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ دی ۰۱ ، ۰۴:۱۴
  • آقای مربّع

خود ایمپوستر

جمعه, ۱۶ دی ۱۴۰۱، ۰۳:۱۸ ب.ظ

خیلی روزا که بیدار میشم و تو سرم دارم با هزارتا فکر کثافت که هرکدوم دلیلی واسه بیدار نشدن هستن میجنگم،

وقتی دارم با استرس چاییمو قلپ قلپ میدم پایین که سرفه‌هامو اروم کنه و در حینش به سه تا مانیتور جلوم نگاه میکنم که باز با استرس واسه تسکای سر کار آماده باشم یه صدایی تو سرم میگه: دیگه امروزه که رسوا میشی. امروز دیگه دستت رو میشه که هیچی بلد نیستی و تا اینجا قاچاقی رسیدی.

 

اکثر صبحا وقتی در ورودی ساختمونو فشار میدم که منو از -بیرون- جدا میکنه یاد این جمله‌هه میفتم: 

لبخند میزنم و یاد تمام وقتهایی میافتم که فکر می‌کردم نمیتوانم، ولی تونستم.

  • آقای مربّع

پرامیسینگ

چهارشنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۳۲ ق.ظ

امروز دومین روز بود که بعد از این سال پربار بالاخره دوشاخه رو از پریز کشیدم و توی فلوریدام.

برم سر اصل مطلب این که هیچ چیزی این روزا به اندازه‌ی تمرین دو استقامت نیست که بهش نیاز داشته باشم و حالمو خوب کنه.

امروز شروع کردم به مدیتیشن. 

شروع کردم یکم بریک بگیرم از الکل.

شروع کردم به سفت گرفتن افسارم. خیلی اروم اروم از دستم در رفته بود. 

ناراحتم که این همه وقته که کمتر نوشتم. خیلی اتفاقا افتاد.... 

باورم نمیشه همین پارسال بود که با الی دیت میکردم و تو فکر بودن یا نبودن تو رابطه بودم. انگار سالها گذشته. سال دیگه این موقعا که احتمالا دارم مینویسم چی میگم؟

مهم‌ترین اتفاقی که امیدوارم بیفته کارت سبزمه.

امیدوارم اضافه وزن نداشته‌باشم بالاخره :(

امیدوارم ۱۵ مایل رو تونسته باشدم بدوئم.

رابطه و عشق؟ فک نمیکنم. انگار که دیگه باورش ندارم.

پول و سرمایه؟ نمیدونم... خیلی گیجم. همین پارسال بود که تازه داشتم فک میکردم اصن سهام چیه چجوریه؟ تا الان که هر روز دارم به نمودارا نگاه میکنم.

 

ینی شرکتمو تاسیس کردم؟ ینی شغل پیدا کردم؟

ینی صبحا زود بیدار میشم؟ میخوام چیکار کنم با این ساعتا؟

ینی این کتابارو خوندم؟ چقد باید کتاب بخونم پسر. حتی شاید روزی هم یه کتاب. 

دلم همون روحیه‌ی ده سال پیشمو میخواد. سنگین شدم یکم انگار مث یه تریلی شدم توی یه جاده که شاید قویه ولی سنگینه. 

یه شعله‌ای بود تو دلم که همیشه میرقصید.. یادته؟ همون که میودم خیلی خالصانه‌تر از این حرفا اینجا مینوشت.

انگار ترسیده جونم که این نوشته‌های اینقدر شخصی فیلان بشه. خب بشه. شاید اصلا باید به اونجایی برسم که هیچی نترسم.

من گذشتمو واقعا پذیرفتم.. تو آغوششم گرفتم. الانم رو هم پذیرفتم. و نگام به آیندس.

آینده‌ای که خیلی promising به نظر میرسه.

 

راستشو بخوام بگم انگار شاد نیستم. یکم کمرنگم. بیشتر چون خستم. 

حسم اینه که پر از سم و کثافته بدنم. اینقد که غذای گوشتی خوردم اینقد که شراب خوردم تو دور همیا.

اینقد که استرس و ترس داشتم. سنگینم و باید تصفیه شم. فکرمم انگار سفت شده مث سیمانی که میذاری میمونی.

جمله‌هام کوتاهه و خیلی انگار هوا سنگینه. مجبورم بودم ... خیلی زیر فشار بودم ولی نگاه کن! همه‌چیز به موفقیت تمام انجام شده.

میبینی از پسش براومدم؟ .... من... واقعا فک میکردم نمیتونم :( بغضم میگیره اینقد که ترس داشتم و واقعا فکر میکردم نمیتونم. به تمام کارایی که پیش رومه و فکر میکنم نمیتونم فکر میکنم.. 

اگه اونارو هم بتونم چی؟

چی خوشحالم میکنه؟ 

 

- واقعا نیاز دارم به گوش کردن به بقیه و خوندن کتابا. 

بذار یکم خستگیت تر بره و این دوران دوران تصفیه‌شدنه.

  • آقای مربّع

We all get what we tolerate

يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۱۳ ق.ظ

فردا عازم تگزاسم. 

احساس طلبکاری میکنم از زندگی. اینجوری که البته که باید همینم باشه. 

زندگی خوب جلو رفته واسم. زحمتامم کشیدم و میکشم. ترسام خیلی کمتر شدن. 

این امتحانه رو که دادم جام محکم شد. یه ماه دیگه یه مدرکی میگیرم که میتونم به چندتا زخم بزنمش. راستش.. از اینجا به بعد دیگه به احتمال قوی زندگیم دیگه به عقب نمیره.

اینجا اونجای بازیه که آدم میره دکمه سیو رو میزنه. این چندتا چیزی که این مدت به دست اوردم اینجای زندگیمو واسم سیو کرد.

ترسام خیلی کمتر شدن. ولی آرامشم نیست.

ذهنم خیلی درگیره و مخصوصا چندتا چیزی که درست کار نمیکنن واقعا دارن اذیتم میکنن.

مثلا همین که وزنم دوباره رفت بالا سر این یکجا نشینی ها و تو جمع گشتن ها. خب الکل هم سیو میشد.

 

بذار بگم دردم چیه حاجی.

من اون وقتایی که پرهیز کامل میکردم از خیلی چیزا، خیلی حالم بهتر بود.

من هنوز چقدر درمقابل غذا مثلا ناتوانم. میگفتن food is the last to go منم میدونی چی شد؟ به خودم مغرور شدم. فکر کردم میتونم.

چه اشکالی داره تسلیم شدن؟ میگن باید تسلیم باشی تا ببری. واسه همینم اومدم بنویسم. وقتی به یکی میگم خودم نمیدونم ارامشم کجاست، ته دلم میدونه که از این که افسارو وله ناراحتم. 

من آدمی نیستم که ول کنم.. 

 

شب سفره، قهوه میخورم بیرون بارون میاد. عود روشن کردم و یه موزیک آروم. حالا که زندگیم رسما رفته مرحله‌ی بعد درست قبل تعطیلات که داره میاد رفتم دفتر یادداشتای این چند سالو اوردم ببینم کجای کارم.

پسر چقد به هدفام رسیدم... به یه چیزایی نرسیدم که واقعا اونقدرا هم مهم نبودن. نه که تلاش نکنم، ولی کارنامم خیلی قابل قبوله.

درسی که میتونم بگیرم از سال گذشته اینه که من واقعا کافی‌ام. از اینا گذشته، تنها حسرتم اینه که چرا فکر کردم خودم میتونم با کله‌ی خودم از پس یه سری چیزا بر بیام؟

همینجور که هدفای ژانویه‌ی پارسالو میخونم دارم یه پیشنویس درست میکنم واسه ژانویه‌ی امسال. بعضیاش چیزایین که از پارسال مونده، بعضیاش خیلی جدید‌ترن!

حسابی درس خوندم

حسابی سرمایه‌گذاری کردم

حسابی رو پاکیم کار کردم و روی عزت و اعتمادبنفسم.

روابطمو گسترش داردم و واقعا از تنهایی درومدم.

 

 

 

امسال ساعت بیدار شدنم اصلا مرتب نبود.

امسال شراب قرمز واسم یه شل کننده‌ی اجتماعی بود

امسال گاهی پرخوری‌های احساسیمو زیر سیبیلی رد کردم.

--------

 

متنفرم از این که بگم خب زورم همین بود

من اونقدرام زور نزدم، بیشتر زنده موندم. بیشتر دووم اوردم.

کودکی و نوجوونیم هرچند مثل یه خاطره‌ی خیلی دور ولی گرم به نظر میاد، خوشحالم که دارمش. 

خوشحالم که این خاطراتو از ایران دارم و از خودی که تو ایران بودم. حال و هوا... حال و هوای خودمو یادم میاد و میبینم هنوزم همونم. مخصوصا اخرشبا وقتی همه‌ی نقابارو درمیارم و اماده‌ی خواب میشم.

 

-------

چه راحتم با تنهاییم.

و این نه خوب است و نه بد. 

خوشحالم که میخوام بخوابم؛ چون این بیداری انگار خراب شده.

یه من هست که دلش میخواد بزنه زیر گریه. بگه ولم کن نمیخوام درستش کنم، نمیخوام حلش کنم؛ نمیخوام به دستش بیارم.. نمیدونم بغلش کنم یا با مشت بزنم و دندوناشو خورد کنم

ولی تهش همینه دیگه نه؟ ینی، خوبیش اینه که خواب همیشه هست و مرگ خودش یه خوابه.

 

  • آقای مربّع

م.م.ش

چهارشنبه, ۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۲۴ ق.ظ

اینا که انگار رو کاغذ از من بهترن!

کیو گول میزنی پسر؟ رو کاغذ؟ این کاغذ زاز کل زندگی تو واقعی تره.

  • آقای مربّع

اساسی

چهارشنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۳۳ ق.ظ

چقد چیزا خرابه. 

حتی در کمترین حالتمم نشده بود این همه ننویسم

مرداد

شهریور

مهر

ابان

 

حالت چطوره؟ کجای کاری؟

کیوان میگه همیشه امید یادگیری هست. ولی خیلی سخته.

من واقعا هنوز یه سری چیزای اساسی رو بلد نیستم.

 

ولی پیشرفتو میبینم واقعا.

  • آقای مربّع

کنترل۲۸

دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۲۶ ق.ظ

صدامو میشنوی؟

از موضع قدرت دارم حرف میزنم. از قوی‌ترین موضعی که میتونم.

صدامو خوب داری؟ این زندگی منه و من هم مهندس و هم هنرمندیم که این زندگی رو پیش میبره.

مهم‌ترین فاکتور؟ اینه که زورم به خودم میرسه دیگه. این منم که میگم چیکارو میکنم و چیکارو نه. 

راستش ضعفامو بهتر از هروقتی میشناسم. شاید گاهی اصن بخوام که توشون غرق شم. من میدونم کجاها ناتوانم و کجاها قوی.

اینجای ۲۸ سالگی دارم مینویسم: همه‌چیز دست منه. اینم زندگی منه که کنترلش میکنم.

 

 

حالا میخوای چیکار کنی؟ تصمیم بگیر :)

  • آقای مربّع

چیکار داوووری؟

چهارشنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ۰۴:۲۴ ق.ظ

چی دلت میخواد؟ :)

چقد پول تو حسابت باشه بسه؟ الانو میگم اینجای زندگی با این شرایط اخر دکتری بودن.. با ساپورتایی که داری با ماشین.

چقد میخوای توی سهام داشته باشی؟

چندتا پیپر میخوای واسه امتحانی که با ۵ تا پیپر هم میشه پاسش کرد بخونی؟

چندتا مقاله میخوای بدی وقتی با سه تا میتونی فارغ‌التحصیل شی؟

  • آقای مربّع

نیاز

يكشنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۱، ۰۹:۳۲ ب.ظ

این همون سپتامبریه که منتظرش بودم.

 

میخوای دپرس باشی؟

میخوای غرق کارای ک((((یری همیشگی باشی؟

یا میخوای بهترین پاییز عمرتو رقم بزنی؟

 

یه چیزایی حس میکنم -پرفکت- نیستن و دارن خوارمو میگان.

نکته اول این که مغزم یکم میپیچه.

این حس نیاز که تو سرمه داره اذیتم میکنه. احتمالا هم از جایی دیگه سر باز کرده.

 

  • آقای مربّع

نقص

يكشنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۱، ۰۹:۴۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۴۳
  • آقای مربّع

سبیبسیبی

چهارشنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۱، ۰۳:۳۷ ق.ظ

اومدم بنویسم بازم اشتباهاتیو تکرار کردم.

اومدم بنویسم بازم گند زدم. 

ولی میدونستم و میدونم که این هم آخرین بار نخواهد بود. بیماریم فعال شده؟ بهش لبخند میزنم.

قوی‌شدن توی زندگی و توی برنامه همین کمتر و کمتر کردن زمان ریکاوریمه.

  • آقای مربّع

بسه دنبال ریشه گشتن

پنجشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۱۵ ب.ظ

من یه آدم قدرت طلبم.

دلم خوشه به پیشرفت.. هرچقد هم لاکپشتی شاید.

یه انرژی‌ای تومه که باید درست هدایتش کنم. 

باید شروع کنم به تصمیم گرفتن. 

باید چیزایی که در گذشته واسم کار‌کردن رو یادم بیاد.

باید چیزایی که در گذشته کار نکردن رو هم یادم بیاد.

ماها یادمون میره.

بسه بالا کوه رفتن نشستن و فکر کردن.

بسه لب دریا نشستن و ادای عمیقارو درآوردن. 

بسه منتظر بیه روز خوب بودن.

 

الان وقتشه. همین لحظه.

بسه بیماریارو بهونه کردن.

بسه خونه موندن... حتی بسه قهوه‌ رو با آرامش خوردن :))

بسه اخبار گوش کردن.

بسه بیش از یه کار رو با هم انجام دادن.

بسه تلگرام. بسه حمل کردن گوشی.

 

بسه دنبال ریشه و کwwسشر گشتن.

بسه درگیر بقیه بودن. 

 

باید شروع کنم. باید بسازم... گریم میاد....

  • آقای مربّع

امسال فقط شروع بود

سه شنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۵۹ ق.ظ

یه حالت خفگی دارم. 

دلم میخود داد بزنم.

نمیدونم چقد از این شرایط منم چقدش جلر و بیماریمه و چقدش بهبودیمه.

دلم میخواد حرفی واسه گفتن داشته باشم. 

یه چیزی مسلمه و اون سیگنالای داخل سرمن که بهم میگن چه جاهایی دارم اشتباه میزنم. همون بدیهی‌ترین چیزا. 

امسال تلاش کردم که از تولدم بدم نیاد. بازم نشد. 

با این که جایی که هستم خیلی بهتر از سال قبلشه. پارسال این موقه ها های بودم... غرق تو کثافت بودم. الان نشستم تو ماشینم لب رودخونه پارکه و دارم مینویسمیه نسیمی میاد تازه از تمرین دو برگشتم و یه ساعت دیگه با رفیقم دارم میرم باشگاه.

 

این احساس عدم رضایت خیلی قویه توم. چون تمرکزیندارم. نمیتونم بشینم هیچ کاریو بدون حواس پرتی انجام بدم.. حتی همین نوشتن ساده. راستش دلم میخواد کارای بزرگ کنم. از حالم لذت ببرم و آیندمو بسازم.

به جاش انگار گم شدم تو آدما. ۲۸ سالگی چقد زود رسید پسر. 

دلم میخواد دعا کنم واسه امسالم. دلم میخواد خدا صدامو بشنوه. پشیمونیامم بشنوه.

یه دوستی گفت بیست و هفت سالگی تو زندگی خیلی از \ادما جزو سخت\ ترین سالهاست.

سالی که اولین سال پاکیم بود.. سالی که صهبا ولم کرد. دوباره با وزنم دست و پنجه نرم کردم.. با چروک پیشونی و سفیدی موها. از نظر مقاله و کار سال خوبی بود انصافا ولی حس خودم به خودم اینه که توش کردم.

امسال اقدام کردم به دختری که دوسش داشتم ابراز علاقه کردم. امسال تمرکزمو حسابی و جدی تر از همیشه گذاشتم رو بدنسازی.

امسال پاک شدم.. امسال فقط شروع بود به خیلی چیزا.

  • آقای مربّع

ضضضضض

چهارشنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۴۶ ب.ظ

آدم چندتا ترامارو میتونه توی زندگی رد کنه و بهبود پیدا کنه... و زنده بمونه؟ احتمالا نامحدود.

 

اتفاقای خوبی تو راهن.

 

 

آرزوم بود یه‌روز بشم امروز خودم.

پشمام حاجی چقد وقت بود چند قدمی عقب نیمده بودم.

  • آقای مربّع

ض

دوشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۱۷ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ تیر ۰۱ ، ۰۸:۱۷
  • آقای مربّع

یی

يكشنبه, ۲۶ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۳۹ ق.ظ

چند وقت یبار خوبیای خودتو مرور میکنی؟

چندوقت یه‌بار رو خودت کار میکنی؟

آرامش شب یادته:) رادیو و خودکار و کاغذ و کتاب؟ بذار بهت بگم که زندگی هیچموقه به اون میزان لذت‌بخش نبود.

دروغ نگفتم اگه بگم من آگاه‌تر از همیشه هستم. و آگاهی هم دانشه... همین که به وسوسه فقط سلامی میکنم دستی تکون میدم و میگذرم. کسی چه میدونه؟ شاید این بیماری و تمام مشتقاتش اومده که منو به آدم بهتری تبدیل کنه. این آزادی...

  • آقای مربّع

سسسسس

شنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۳۴ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ تیر ۰۱ ، ۰۱:۳۴
  • آقای مربّع

Where is the tough guy?

شنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۱، ۱۲:۰۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ تیر ۰۱ ، ۰۰:۰۹
  • آقای مربّع

سس

چهارشنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۲۹ ب.ظ

امروز امررضا حرف خوبی زد. گفت هرموقه حس سرزنش امیخته به حسرت یا حسرتِ آمیخته به سرزنش اومد سراغت به خودت بگو: من همینقد بلد بودم.

 

من تا اینجای زندگیم امروز، همینقد بلد بودم.

کسی نمیتونه انتظار داشته باشه چرا بیشتر بلد نبودی. کسی هم فکر نخواهد کرد قرار نیست یاد بگیری. من تا اینجای زندگیم همینقد بلد بودم تا همینجا رسیدم. کم هم نیست. به نظر خودم که زیاد هم نیست.

این جمله اتفاقا منو بیشتر ترن‌آن میکنه که ادامه بدم.

  • آقای مربّع

سسسس

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۳۷ ب.ظ

I lost my identity 

  • آقای مربّع

ثث

جمعه, ۱۷ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۲۸ ق.ظ

داره حالم به هم میخوره از این سکون.

باید به بدنت و روحت فرصت بهبودی بدی؛

گذشته رو حتی امروز صبحو فراموش کن.

کاش میشد یه سیلی بهت بزنم، نه از سر سرزنش، که یادت بیارم کی هستی.

میخوای خوب شی؟ 

باید خماری بکشی.

قدم یک، پذیرشه. الکل :) 

قدم دو، باوره. هنوز نپذیرفتی ماهیت بیماریتو.

پسر! قضیه خیلی جدی‌تر از اونیه که همیشه فک میکردی میدونی.

 


اصن زمان مهم نیست. 

چیزایی که ردخور ندارن،

 

- درومدن از این بگایی سخته. هل و زور میخواد.

- من مغزم درست کار نمیکنه. (قدم یک)

- وقت تنگه. واقعا تنگه. فک نکن بعدا دیر نیست. میدونم استرس داره.

- شرایط ایده‌ال نمیشه و البته نیست.

- اینی که هست رو دوس ندارم، هرچند convenient هست.

- بیدار شدن صبح اثر واقعا واقعا قوی‌ای داره.

- الکل شاید شیطااااان نباشه، ولی مانع ورزشه و قند خونو میگاد. 

بعدشم، اگه بیماریتو باش نجنگی، اگه پذیرش داشته باشی، قبول نداری پیش‌روندس؟ :) اکه این عدم پذیرش نیست چیه؟

- تقریبا، بایددددد اول قطع مصرف کنی. A - P - O - M

آیا میپذیری؟ :) نمیخوای بپذیری.

- یه کار دیگه مرور خوبیاته. به خودت یاداوری کن.

- چه خوب بود میرفتم دوچرخه‌سواری بعد کتابخونه.

- من شروعو خیلی خوب بلدم! چرا شروع نمیکنم؟ الکل یه ضربه‌ی سنگین بود. باید بپذیرم. الکل یا ایندم؟

نجنگ با بیماریت، جنگیدنی‌نیست. 

همیشه یادمون دادن بحنگیم. ولی وقتی بیماریت فکرته ... فاک باگش دقیقا همینه.کی فکرشو میکرد، که اوج جنگیدن، تسلیم باشه؟

 

بیدار شدم، ۱۲:۳۰ ظهره. نمیدونم چند وقت شده که هیچ گهی نخوردم. 

این کرختی منو میکشه. پرم از خشم از خودم ناامیدم. استرس دارم بعدا همینا میشن چکشی تو فرق سرم.

موسیقی غمگین ارومم میکنه.

  • آقای مربّع

اس استیصال به خشم

دوشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۰۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ تیر ۰۱ ، ۱۵:۰۴
  • آقای مربّع

بازم ۴جولای

دوشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۳۹ ق.ظ

من بارها ثابت کردم نمیتونم با خودم وقت بگذرونم. هربار هم به یه دلیل. به قول معروف میگن از یه سوراخ فلانی چند بار گزیده میشه. 

من اینقد گزیده شدم. کم کم مشکوک شدم به سوراخایی که نمیدونستم وجود دارن. بارها انکار کردم، لجبازی کردم.

 

من دیگه از درد فرار نمیکنم. دیگه از ترس فرار نمیکنم.

وایمیسم و روبه‌رو میشم. خودمو جمع میکنم.

از کجا شروع باید کرد؟

  • آقای مربّع

کیوان

يكشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۶ ب.ظ

بزرگ‌ترین‌مشکل‌ ما اینه که سعی میکنیم‌ از دردمون فرار کنیم.

و متاسفانه این فرار کردنه، یه درد بد‌تری‌رو به وجود میاره که ادامه داره.

وقتی که شروع میکنی دردت رو «تجربه کردن»، وقتی حاضر میشی که درده رو «بکشی»؛

بهت قول میدم تموم‌ میشه. دیگه نمیترسی.

  • آقای مربّع

رندوم نوت

سه شنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۱۱ ق.ظ

- من ارزوم اینه که عاشقی کنم. امیدوارم عاشق شم و این عشق متفابل باشه. (امید)

 

- من تا حدی به ضعفای شخصیتیم آگاهم ولی نمیدونم اینجای زندگی چی شده که انگار داره زورم نمیرسه به یه سری چیزا. آیا طمع داره زمینم میزنه؟ (خشم)

 

- میدونی پذیرش ینی چی؟ واضحا نمیدونی. (خشم)

  • آقای مربّع

سیبس

يكشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۵۷ ب.ظ

- گفتی ببخشید؟ 

- حله. خواهش میکنم.

 

 

  • آقای مربّع

بازم شروع

جمعه, ۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

سوم ابتدایی بودم که واسه اولین بار این جمله رو شنیدم. و هنوز با اختلاف قشنگ‌ترین جمله‌ایه که تو عمرم شنیدم

 

- هیچوقت واسه شروع دیر نیست.-

  • آقای مربّع

عر 😂

سه شنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۴۲ ب.ظ

عر

  • آقای مربّع

الان اینجام.

سه شنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۲۹ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۲۹
  • آقای مربّع

الهاندرا و چارلی

سه شنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۱۴ ب.ظ

چقد بد داره میشه :(

حالم از ۱۰، ۲.۵. ترسیدم.. همینجوری بگا میری بی اینکه بفهمی چی شد اصن..

بایدم بترسم، این ترس سالمه چون یه اخطار عاشقانس از درون.

 

یدفه یادش افتادم. مینویسم که از سیستمم بیاد بیرون.

 

وقتی بعد از ۷ ماه بهش زنگ زدم واسه یجور خدافظی،

گفت: نمیدونم انگار خودتم حس کرده بودی این اخریا دیگه دوسِت نداشتم. 

بعد ادامه داد: خیلی اذیت شدم، خیلی. یهو دپرس میشدی.

 

باهام با احتیاط حرف میزد، انگار بهش گفته بودن.

 

 

 

شاید هیچوقت نباید از یه حدی بیشتر باهاش share میکردم ضعفامو. 

شاید همینه که ادم‌بزرگا کمتر حرف میزنن.

 

ولی من نمیخوام آدم‌بزرگ باشم. حواسم از گلم غافل نشه..

  • آقای مربّع

چون.

دوشنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۳۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۳۳
  • آقای مربّع

Pickle

دوشنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۴۰ ق.ظ

Once you turned into a pickle,

you'll stay a pickle:)

  • آقای مربّع

چرا؟

يكشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۰۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ خرداد ۰۱ ، ۰۶:۰۹
  • آقای مربّع

بافِت

شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۵:۲۹ ب.ظ

فرض کن یه آدمی هستی که از غذا خوردن لذت میبره. یا اقلا غذا واسش مهمه.

این آدم میره به یه‌جور سلف‌سرویس. حالا بوفه داریم تو بوفه. یه موقع میری یه بوفه‌ای مثلا خاویار داره (هیچوقت نخوردم شنیدم گرونه) مثلا نون و ماست هم داره. 

فرهنگ سلف‌سرویس تو امریکا اینجوریه که هربار که میری سر بوفه یه ظرف تمیز از کنار بوفه برمیداری. ینی با ظرفی که آلردی ازش خوردی برنمیگردی سر بوفه چون خب بهداشتی نیست. مسلما اونجا هم نباید وایسی و مثلا از هر چیزی یکم تست کنی با همون چنگال دهنی. 

خب شاید صدها مدل انتخاب جلوته از غذاهایی که حتی ایده‌ای نداری چی هستن یه قسمتایی هست که یه چیزاییو با هم میکس میکنن یکم پاستا و هرچی تو بخوای. یکی هست جلوت هزار مدل نون درست میکنه، اگه صبحونه باشه کلی مدل املت و حتی همون گوشت هم میتونی بگی چقد پخته/نپخته باشه واسه استیکش. اصن تازه از نوشیدنیش درگذر فعلا که خودش یه کتابه.

 

احتمالا وقتی میری سر بوفه نمیخوای ریسک کنی و خیلی سراغ غذاهای جدید نمیری. اگه اینجور آدمی باشی همون چیز آشنایی که بلدی رو مثلا پلو مرغ میکشی و ظرفتو تا خرخره پر میکنی تا حالا دوباره برگردی و ببینی بعدش چی میخوای. نه اگه بدونی خاویار هست و شنیده‌باشی چقد گرونه احتمالا تحت تاثیر جو (مخصوصا اگه بتونی ازش عکس بگیری جایی پست کنی) تا خرخره خاویار میکشی. جالبه احتمالا اگه گوشیت همراهت باشه ظرفی که خواهی کشید فرق خواهد داشت نسبت به وقتی که گوشیت همراهت نباشه.

 

یجورایی زندگی مث همین بوفه‌هس. اگه عاقل باشی اول میری از از غذایی یکم برمیداری یه لقمه، شاید نصف این یه لقمه‌ها از چیزایی که هیچوقت ندیدیشون باشه نصفشون از چیزای آشنا‌تر. شاید اگه عاقل تر باشی از بقیه آدمای دور بوفه سوال میکنی یا توضیحات غذاهارو میخونی. ولی تهش خودت برمیگردی با همون یه ظرف سر میز و الان فقط یه وظیفه داری، این که بفهمی ظرف بعدیت از کدوم یکی یا کدومایی از این یه لقمه‌ها قراره پر باشه؟ 

 

اگه همون اول کاری خاویار پر کردی و بعد فهمیدی اصن تو اینو دوس نداری چی؟ اگه پلو‌مرغ آشنارو پر کردی و شانس امتحان فلان گوشت از فلان نژاد دلفینو از دست دادی چی؟ :)) گوشت فلان‌جای دلفین. خلاصه محدودیت ما مثل سایز ظرفیه که هربار میبریم سر بوفه و محدودیت عمرم مثل ظرفیت معده و اون مدت زمان کوتاهی که طول میکشه تا سیگنال سیری به مغز برسه.

 

اون ظرف اولیه بهاییه که باید بدی که بفهمی واقعا چی دوست داری. مسلما تحت تاثیر شانس و آپشنایی که جلوت هست هم هستی. میشه نیمه‌ی اول زندگی من.. یه چیزایی میدونم یه چیزایی نمیدونم. از اینایی که میدونم یه چیزایی حالیم میشه یه جاهایی نباید برم یه کارایی نباید بکنم و یه کارایی و یه تجربه هایی واسم معنی زندگی بودن تو همین عمر کمم.  به ۴تا غذا آلرژی دارم کهیر میزنم، جلو چنداش کنترل ندارم و باید ازشون دوری کنم وگرنه دیگه جایی واسه غذاهای دیگه نمیمونه. بعضیاش حس سنگینی بهم میده و بعضیاش واقعا واسم تجربه‌ی عشق ورزیدن به خودم و جسممه و واقعا -تغذیه- میکنه منو.

 

کارایی هست که دیگه هیچوقت تو زندگیم تکرار نمیکنم.

و صفاتی هستن که تمام وجودمو میذارم روشون.

 

  • آقای مربّع

سر آغاز

جمعه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۶:۵۵ ق.ظ

 

به نظرت اتفاقیه؟ 

ینی ممکنه یه پیامایی توی این گوشه‌کنارای زندگیمون نهفته باشن؟

امروز من بهترین ورژن خودم نبودم. ولی بهترین قسمتش خبر بهبودی به دوست از سرطان بود. حالا باید با خودش رو‌به‌رو بشه. 

میدونی کجای این زندگیو، صادقانه، نمیفهمم؟ این که چجوری اکثر آدما با خودشون روبه‌رو (confront) نمیشن؟ ینی مشکل از ماست؟ مثلا سخت میگیریم یا دچار یه اختلالیم؟ اخه من حس نرمال بودن و سلامت عقل دارم ولقعا حتی احساس باهوش بودنم دارم مثل اکثر ادما. خب احتمالا هیچ دیوونه‌ای هم نمیدونه که مثلا کم داره.

قطعا یه توضیحی داره. ماها راضی یا قانع نیستیم. این میتونه هم حالت سالم داشته باشه مثل میل به پیشرفت یا تحصیل و هم میتونه بیمارگونه باشه بازم مثل حس پیشرفت یا تحصیل. اگه هم چیزی هست که توی ما شُله، این ترموستاته هس.

 

یه وقتایی گیج شدن طبیعیه. خودمو میگم؛ گیج شدم. هم تو سفرم هم اوج کارمه دم ددلاینی هم سه‌تا موضوع شخصیو یه روز یه روز جلو میبرم، هم سعی میکنم با محیط تعامل درست کنمو اتفاقایی که میفته رو تحلیل کنم. من کاملا به ذهنم حق میدم گیج باشه از این چیزایی که داره داخلش میگذره. عمدش احساسات و هوس و و کشیدن مرز بینشون رو شامل میشه. دقیقا همین روزا به تعریف انسانیت و ساختن اصولم و محکم‌تر کردنشون فکر میکنم. به خوب بودن و معنیش. و مهم‌تر از اون دلیلش. دارم خودمو اماده میکنم واسه «نه» هایی که قراره بگم. همین روزا دارم با خودم میجنگم میجنگم تو سه جبهه. توی یکیش همیشه بازندم ولی دارم یاد میگیرم. 

 

گیجم دیگه. توی مسیریم که هرچی میرم جلو سخت تر میشه. ولی حاجی اگه بتونم...

 

 

 

 

 

خدا را ندانست و طاعت نکرد

که بر بخت و روزی قناعت نکرد

قناعت توانگر کند مرد را

خبر کن حریص جهانگرد را

سکونی بدست آور ای بی ثبات

که بر سنگ گردان نروید نبات

مپرور تن ار مرد رای و هشی

که او را چو می پروری می کشی

خردمند مردم هنر پرورند

که تن پروران از هنر لاغرند

کی سیرت آدمی گوش کرد

که اول سگ نفس خاموش کرد

خور و خواب تنها طریق ددست

بر این بودن آیین نابخردست

خنک نیکبختی که در گوشه ای

به دست آرد از معرفت توشه ای

  • آقای مربّع

کچل

پنجشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۱۸ ق.ظ

هشت روز تا ددلاین. امروزم بیشتر به کار گذشت. یکم اخرش زیادی خودمو خسته کردم.

کتابی که درباره غذا میخونمم تموم شد. مهم‌ترین نتیجش این بود که لیستی از غذاهایی که جلوشون ناتوانم رو شروع کردم، متاسفانه بهای بهبودیم کنار گذاشتن بعضی چیزای ساده مثل هندوانه رو هم شامل میشه. ای بابا مارو از چی میترسونی؛ ما که خیلی چیزارو دادیم رفت.

به شکل غیر منتظره‌ای با خودم حال کردم وقتی کچل کردم. انگار کهیجور دهن‌کجی بود به دنیا. آزاد و رها. 

یه جمله بود میگفت فلان نبرد تن‌به‌تن رو شاید شکست‌خورده باشم ولی جنگ رو نباختم. بیا از هر شکستمون تو هر نبرد یا حتی جنگی یه درسی بگیریم اقلا. 

 

توی عالم خیال از ذهنم گذشت که دوست داشتم صاحب یه کاروانسرای کوهستانی بودم که هرشب برفی مردم دور اتیشدونی داخل جمع میشدن، آبجو میخوردن و داستان میگفتن. 

 

که تغییر دهم آنچه‌را که میتوانم تغییر دهم

که بپذیرم آنچه‌را که نمیتوانم تغییر دهم

 

این ذهن ماهم عجیبه. بعد از هشت ماه و هیجده‌ روز هنوز یادش میفته. همشم یاد خوبیاش میفته با اینکه بدیاش هم کم نبودن. عجیبه. به نظرم میاد موضوع چیز دیگه‌ایه. شاید سر چیز دیگه از خودم دلخورم و اینم اماده‌ترین بهونه واسه حسرت و تنبیه‌باشه. شاید حتی من از سر لجبازی با خودمه که دلتنگ میشم، وقتی که نباید بشم.

 

راسش دلم میخواست اینقد تو کف نبودم.

تو کف عشق و محبت. حاجی بیا تعارفو بذاریم کنار و ادای ادم خفنارم در نیاریم دودیقه. 

من بدجور تو کف عشق‌وعاشقیم اونم توی یه لولی که اصن مال این دنیا نیست. ما که ندیدیم. اگرم باشه، کاش بازم تو کف نبودیم. نمیدونم کی شد که اصن یهو ما حس کردیم وظیفمونه که عاشق شیم و عاشقمون شن. کی اصن اینو به ما تکلیف کرد و کِی؟ حاجی یه بیلبیلکی توی یه کروموزومی جایی میخواد بهمون القا کنه ما وقتی کامل میشیم که فلان. الان در عین این که گربه‌ایم که دستم به گوشت نرسیده و نمیرسه، دلم میخواست اصن دلم گوشت نمیخواست که دستمم نخواهد رسید. حیف وقت.

 

خب هرچی بیشتر تو جاده‌‌های بهبودی پرسه میزنم متوجه چیزایی که از جای خودشون خارج شدن میشم. اینجای بازی هم دلم میخواست از نیاز هم ازاد میشدم. بلکه از اساس از ترسامم ازاد‌شم. ولی اونجوری مزه نمیداد نه؟ 

اینجای بازی میخوام نترسم.

کچل باشم.

  • آقای مربّع

HP

چهارشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۵۲ ق.ظ

من تنها نیستم.

  • آقای مربّع

تیپ

چهارشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۰۰ ق.ظ

اشتباه کردم.

تجربه شد.

سخت نمیگیرم، سعی میکنم درس بگیرم. 

اشتباه کردم اونجایی که وارد بازیِ بزرگا شدم. گنده‌تر از دهنم حرف زدم.

جوابشم شنیدم.

این همه‌ی منو زیر سوال نمیبره. ولی اره؛ باید بیشتر سکوت کنم وقتی که جاش نیست و جای من نیست واسه حرف زدن. باید جایگاه و کلاس اجتماعی خودمو به رسمیت بشناسم. هیچکس بی‌عیب نیست. منم امشب یکی از عیبام زد بیرون. میدونی؟ پول وسیلس. 

من میخوام وقتی اسمم میاد به دست‌و‌دل‌بازی شناخته شم. 

احساسم بده چون فکز میکنم مصرف‌کننده که چی بگم، انگل شدم. این من نیستم :)

حرص، زشته. من بهتر از اینم.

 

درسه دیگه.. درسه یاد میگیری همینجور که زندگی میره جلو و جلوتر.

واسه خودم ارزو میکنم بخشنده باشم. واسه خودم ارزو میکنم‌ روح بزرگ و پر از عشقی داشته باشم.

ثروت از درون‌میاد. واسه خودم ارزو میکنم حتی دعا میکنم ظرفت داشته باشم.

 

----------

وقتشه یکم سختی بدیم به خودمون.

شاید مرحله‌ی بعدی سکوته،

شاید زودتر از خواب بیدار شدنه.

برای خودم ارزوی قدرت میکنم.

برای خودم ارزوی همت میکنم. 

امشب درسی بود واسم؛

هنوزم خام و بچه‌ام تو خیلی چیزا

کاش صبح که بیدار میشم‌ اولین فکر ذهنم عشق و قدرشناسی باشه ❤️ آمین.

--------

تصمیم میگیرم سکوت کنم واسه مدتی.

تصمیم میگیرم قدردان باشم.

تصمیم میگیرم سحرخیز‌تر‌باشم.

-------

درواقع من حتی میتونم خوشحال باشم که امشب متوجه یکی از ضعف‌هام شدم، حتی برای بار چندم:)

موضوع بعدی اینه که همه‌ چیز گذراست.

همه‌چیز در حال تغییره. این روزا و این شرایطم البته که موقته.

پس پسر خوب :) اماده‌ی هر چیزی باش. 

بگذار بگذرن مثل ابرای تو اسمون. تو با افکارت تعریف نمیشی. ولی با عشقت، شاید.

روزی میاد که حسابی مسن شدی و موهات سفید شده. احتمالا اون روز هم حس و حالی داشته باشی شبیه الانت.

سعی کن تا اونروز اقلا با کنجکاوی زندگی کنی.

افکار میان و میرن، سعی نکن نگهشون داری. سعی نکن اشتباهاتو مرور کنی. من وقت ندارم واسه این مزخرفات.

راستش من واسه اکثر این مزخرفات وقت ندارم.

 

یادت باشه کمتر چیزی رایگانه. راستش؛ هیچ چیز رایگان نیست.

بذار بگمش. هرچی مینویسم بیشتر با ناخوداگاهم وصل میشم.

من فهمیدم که، یبار دیگه: لبریزم از توقع.

اول ممنونم که متوجهش شدم.

دوم، ممنونم که میتونم بفهمم ورای این توقع چه خبره. بذار بگم:

من یه چیزی درونم هست، اون ته ته ته ته (نرسیده به کف) که حس میکنه به شکلی جبری، بهش رفته. :))

من یه جاهایی درونم هویت قربانی دارم. و واسه همون راحت میتونم هرجا که لازمه از این موضو سواستفاده کنم.

 

اشتباه نشه؛ بعضی چیزا واقعا میتونست بهتر باشه یا بدتر. 

بعضی چیزا حتی خرابن. ولی من قربانی نیستم. من بیشتر survivor ام تا قربانی. 

من امشب متوجه چندتا از ضعفای شخصیتیم شدم. فردا سعی میکنم آدم بهتری باشم.

  • آقای مربّع

من اگه ..

شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۴۷ ب.ظ

دیروز بود یه مدیتیشن انجام میدادم درمورد سرطان. به نظر من سرطان یکی از جبری‌ترین اتفاقایی که به یه نفر تحمیل میشه و واقعا این که اون شخص بعد از اون بیماری چجوری زندگی رو میپذیره و ادامه‌میده یا حتی نمیده بیانگر خیلی چیزاس. بگذریم.

 

مربیِ مدیتیشن میگفت این یه فرصته براتون اتفاقا الان بیشتر از هر زمان دیگه وقتشه که واقعا فکر کنین و کاراییو کنین که بیشتر از همه خوشحالتون میکنه. هم شما و هم اطرافیانتونو.

میتونه بهتر غذا خوردن باشه میتونه بهتر ورزش کردن باشه. اگه فقط یه موقع تو زندگی بود که از ما میخواست به کارایی که واقعا حالمونو خوب میکنه اولویت بدیم الان بود.

حالا چه چیزیه که بیشتر از هرچیزی حالتو خوب میکنه؟

 

 

۳ صبح بود و من خوابم نمیبرد وقتی داشتم این تمرینو انجام میدادم. ذهنم ادامه داد.

 

حالا اگه هررررچیزی که میخواستی رو داشتی، بهترین شغل و خونواده و پول و دوست و مادیات اولیه مثل خونه و ماشین و ... اگه بهترین ظاهرو داشتی اگه به فرض، فرضضض همه‌چی در اکستریم مثبت خودش بود، الان چی حالتو بهتر میکرد؟ دوست داشتی چیکار کنی؟

چقد آشنا بود این فکر. یاد ۶-۷ سال پیشا افتادم تو همین بلاگ. راستش حالم خوب شد که یادم افتاد دارم بیشتر شبیهِ گذشته‌ی خودم میشم. اون نوجوان پر از امید و ارزو و تلاش. 

یه انرژی خوبی گرفته بودم در اوج مریضی و بی‌خوابی و واقعا فکر کردمم دلم میخواد برم پشت میزم و برم سراغ کتابام. اگه همه‌چیز داشتم جالبه خیلی جالبه که اتفاقا دلم میخواست -بیشتر- درس بخونم بیشتر کار و ریسرچ کنم. جالبه اتفاقا احتمالا بیشتر دلم میخواست ورزش کنم و بیشتر یاد بگیرم.

دلم میخواست بیشتر مدیتیت کنم. من اگه همه‌چیز داشتم دلم میخواست بیشتر عشق بورزم. من اگه همه‌چیز داشتم اتفاقا با خیال راحتی روی هدفای -پشت ‌میزیم- متمرکز میشدم و با انرژی بیشتری با عزیزای غریبه و اشنا معاشرت میکردم.

 

من اگه همه‌چیز داشتم، همین زندگی فعلیمو با عشق و اشتیاق بیشتری زندگی میکردم.

دلم خواست همون سه صبح رو برم بیرون و بدوئم حالا که میتونم. اتفاقا احتمالا بیشتر هم روی افکار و برنامه‌هام پافشاری میکردم.

من حس میکنم الانشم همه‌چیز دارم، از درون غنی.

  • آقای مربّع

Purging 23

شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۱:۵۳ ب.ظ

یه شکل عجیبی مریضم.

انگار جسمم داره خماری پس میده.

روحم داره به نودش کش‌وقوص میده. حتی پوستم داره واکنش میده.

امروز؛ ینی دیروز (چون ۵:۱۷ صبحه و خوابم نبرده) موهامو از ته تراشیدم. بعدش موقه‌ی کار رو دفتری که جلوم بود نوشتم: این همون فرصتیه که خیلی وقته منتظرش بودم. 

امیدوارم زودتر از نظر جسمی قدرتمو به دست بیارم.

آرزوهامو مرور میکنم؛ واسه همین دو هفته کلی آرزوها دارم.

خوشحالم که تا همینجاش اومدم.

 

  • آقای مربّع

Purging 14

يكشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۵:۰۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۵:۰۹
  • آقای مربّع

۱۶هزار دلار

يكشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۶:۲۷ ق.ظ

خیلی عجیبه این زندگی من

توی شرایطی قرار گرفتم که همه‌چیز داره خودش میره جلو

من فقط باید خوب و honest  و پاک بمونم این تنها وظیفمه

 

از خودم میپرسم اگه یه سرمایه‌گذار بودم؛ روی خودم invest میکردم؟

من اگه یه روزی پولدار شم؛ که قطعا میشم هم احتمالا دغدغه‌هام همینایی میبود که این روزا هست.

- خشک‌ترین بعد زندگیم، بعد عاطفیمه این روزا. طبیعی هم هست. اصلا خوبه برام که هنوز یکم بیشتر رو خودم سرمایه‌گذاری کنم. ولی چقدر عجیبه این میل به عشق ورزیدنی که داخلم هست. گاهی فکر میکنم با این حجم از احساسات هیچوقت هم ارضای عاطفی نخواهم شد. چون احتمالا به‌غلط فکر میکنم کسی اندازه‌ی من احساساتی نیست که ازقضا سر راه من قرار بگیره و از هم‌دیگه هم خوشمون بیاد تازه. واقعا مشکلِ تنهایی چیه مگه؟ هنوز بعد این همه وقت نمیدونم. ینی مثلا ساختار مغز یا هورمونامونه مه مارو میخواد ببره سمت فرار از تنهایی؟ اخه همونم نمیکنم. چیزی که میدونم اینه که فعلا میخوام تنها باشم و از این تنهایی هم بیزارم. این چه تناقضیه؟ 

یا باید با تنهایی به صلح برسم؛ یا باور کنم تنهایی بسمه.

  • آقای مربّع

تای‌چی؟

شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۲۸ ق.ظ

فک کنم بهش میگن تای‌چی؛ ترکیب قدرت و ضرافت و صبره.

حتی وقتی دشمن قوی‌تر از تو بهت حمله میکنه، از انرژی و قدرت و وزن خودش بر علیه‌خودش استفاده میکنی. با آرامش و تسلط کامل و حرکتِ نرم.

 

چشمامو میبندم و با هر نفسم وسوسه‌رو مزه‌مزه میکنم.

 

  • آقای مربّع

نوبه

جمعه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۲۱ ب.ظ

گفتش ولی یه غروری داری. که لزوما هم بد نیست ولی بدون که داری.

 

گفتم درست میگی. ولی بذار برات توضیح بدم شاید بهتر بتونی درکش کنی. به خاطر سختیاییه که به نوبه‌ی خودم کشیدم و الان که باهات حرف میزنم سرپام.

 

نه هیچ چیزی خیلی خوبه، و نه هیچ‌چیزی خیلی بد.

 

 

طبیعتا گفت: منم همینطور.

 

  • آقای مربّع

عقب‌نشینی

پنجشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۱۱ ق.ظ

یه بازیه که من واسش امادم اینبار؛

یه جاهایی خیلی احساس ضعف میکنم راستش ولی میدونم‌هم که این احساس موقته.

یک هفته از اومدنم به فلوریدا میگذره. اینجای بازی؛ حس سربازیو دارم که یکم عقب‌نشینی کرده نه برای مرخصی؛ بلکه برای تجدید قوا. از خودم میپرسم: ته این سفر چی میخوای با خوت ببری خونه؟

 

مغزم بازیش گرفته.

همه‌چی با سرعت زیادی در حال تغییره؛ اوفف خیلی فکرم پره اینقد باید بنویسم که انگشتام درد بگیرن. 

  • آقای مربّع

عجز

جمعه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۷:۰۶ ق.ظ

یاد گرفتم قدم به قدم برم جلو

نمیفهمم خودمو اخیرن چجوری این این حد پاشیدم؟

اگه این یه جنگه من میخوام بجنگم.

 

واسه تغییر خستگی و عجز باید با هم بیان. من هنوز به عجز نرسیدم (در کمال تعجب) فقط خستم.

ادامه‌ی این روند میتونه تورو بکشه؛ حتی از مرگ هم بدتر میتونه روحتو خاموش کنه. قشنگ معلومه باورت نشده.

اینم از بدیای پوست کلفتیه، فک میکنی حالل که یبار دوبار تونستی بازم میتونی ولی نه تو اون ادمی و نه شرایط همونه.

باید فاز تحلیلتم بذاری کنار فقط بشینی یه گوشه، تسلیم باشی.

چطور عجزو نمیبینی؟

 

مشکل شاد اینه که از مرگ نمیترسی. یا فک میکنی نمیترسی.

جدی من از چی میترسم؟ اکثر ادما از تنها موندن یا دوست داشته نشدن میترسن منم یه زمانی همین بودم ولی الان این لحظه از اونم نمیترسم. 

فک کنم از سرطان خیلی میترسم؛ از درد و بیماری جسمی خیلی میترسم. 

درواقه از هرگونه نصفه‌نیمه «بودن» بیزارم. الانم همینم نه؟ نه

خیلی میتونه بدتر شه. 

اشتباهای گذشتم یقمو گرفتن. ولی اشتباهای الانم چی؟ 

واقعا مغزم اتصالی کرده دلم همش خواب میخواد

  • آقای مربّع

باشید

دوشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۷:۴۴ ق.ظ

- ایندفه فرق داره. میدونی چه فرقی؟ اقلا میدونم با چی طرفم.

و میدونم اولا راه حل داره دوما دقیقا راه حلشو بلدم.

تنها هم نیستم توی این مسیر.

 

- به خودت وقت بده، مخصوصا الان که زخمات سر باز کردن؛ با عشق بذار بعبود پیدا کنی.

- مسقتیم بریم توی دل درد و مشکل. دیگه فرار نمیکنم.

- فردا قراره از امروز بهتر باشه؛ همونجور که امروز از دیروز بهتر بود.

- بذارید ما دوستون داشته‌باشیم؛ تا وقتی که خودتون یاد بگیرید خودتونو دوست داشته باشید.

  • آقای مربّع
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۰۵:۳۳
  • آقای مربّع

سوما۱

شنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۱، ۰۴:۲۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۲۲
  • آقای مربّع