آزمون و خطا ؟!
سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۵۲ ب.ظ
من بیشتر تاس میریزم و تصمیم میگیرم .
شاید از دور اینجوری به نظر نیاد اما خیلی سخت نمیگیرم... البته اگه بیفتم رو دور سخت گرفتن که خیلی عنشو در میارم ولی بای دیفالت خیلی شل طور دارم پیش میرم. آره اینم یکی از ویژگیهامه که یهو به خودم اومدم و دیدم دارمش.
اما این وسط بعضی از تصمیما شوخی بردار نیست... تصمیمایی که بقیه توش دخیل میشن.
یه بازه ای شد که انگار اصول اخلاقیم دونه دونه وسه خودم زیر سوال میرفت و شاید چند تا گندِ درس حسابی زدم.
مثلا" یه هفته بود که باید چند تا گزارش نه چندان سنگین مینوشتم واسه 3 تا از گروه هایی که توشونم. بعد کلا از همون شروع کارم تو این گروه ها اینا خیلی تصور اینو داشتن که من زیاد جدی بگیر نیستم... ینی اقلا" من اینجوری حس میکردم... خلاصه منم کلی مصمم بودم اینجور ذهنیت هارو عوض کنم.
نوبت من شد... بد موقعی هم شد واقعا رو مودش نبودم و فکرم درگیر بود یادم نیست دقیقا" که درگیر چی بود ولی از این فازا بود که کلا" بی اخلاقی پیش گرفته بودم. رسما" هر غلطی میکردم مثلا" تو رانندگی وااااقعا" یه حق بقیه احترام نمیذاشتم یا به راحتی دروغای کوچیک میگفتم و از این مدلا دیگه...
میدیدم خب یه سری اخلاقیاتو هیچکس رعایت نمیکنه! واقعا آدم گم میشه گاهی.
نه که الان بخوام فاز دین و مذهب بردارم بگم براستی که انسان باید فلان باشد.. به کارما و اینا هم کاری ندارم.
اصن رشته کلام در رفت! نوبت من شد واسه نوشتن 3 تا گزارش واسه سه تیم مختلف که شاید هرکدوم ماکس واسه یکی مث من 2 ساعت وقت میگرفت... اما حوصله نداشتم! حوصله نداشتم بخوام به بقیه ثاااابت کنم من سهل بگیر نیستم و تفکرشون اشتباهه. همین شد که انقدر این موضوع رفت تو مخم که برام big deal شد.
یدفه انگار قاطی کردم... این فاز که خب حالا که به خودشون حق میدن منو قضاوت کنن, همونی میشم که انتظار دارن باشم.
و اون کارو که شاید وظیفه ی مسلمم بود جزو آخرین اولویتام قرار دادم و شونه خالی کردم...
یجورایی اولش دلم خنک شد! دومشم دلم خنک شد! یسری آدم بودن که واقعا برام ارزشی نداشتن... چم شده بود؟!
شده بودم کسی که حتی خودمم نمیتونستم رو یه سری حرفای خودم حساب کنم. اینا که کارای مسخره ی کوچیک بود اما شاید در لحظه پاش میافتاد کارای بدترم میکردم.
یکی از بزرگترین فکرای بکگراندم این بود که چی داره سرِ اصولم میاد... ینی خب آدم یه سری اصول رو از بچگی و بای دیفالت داره اما بعدش شاید زیاد که فکر میکنی به جایی میرسی که میپرسی خب چرا ؟!
من تجربه گرام... چیز خیلی بدیه واسه یکی تو شرایط من ینی یه پسر مجرد و نیمچه مستقل با آزادیِ صد درصد... که بخوام هروقت به چیزی شک کردم برم مث گاو امتحانش کنم. یبار سر این ویژگیم با یکی که دکترای فلسفه داره بحث کردم.. جالب بود باهام موافق بود و کاملا" درک کرد اما همش میگفت مواظب باش.
به هر حال تجربش قشنگ نبود... انگار بعضی چیزارو باید "حسی" پذیرفت. فلان چیز حسِ خوبی نمیده! شایدم اولش اینطوره و بعد بهش عادت میکنی. مث سیگار! اولش گلو رو میسوزونه و کلی سرفه میکنی. اما خوب که گلوت سوخت میشه جزوی از روزمرگیت... یجور کثافتِ همیشگی.
قشنگ نبود ذهنیتی که اول از همه خودم از خودم داشتم! چند بارِ دیگه هم شده بود زیاد شده بود اصن! دیدم حرفم سند نیست شاید نمیشه جدی روم حساب کرد. شاید بعضی چیزا دلیل و منطق نداشته باشه تهش سلیقه باشه اصن...
وقتی تجربه کردم یه سری چیزارو, فهمیدم که نمیپسندمشون شایدم تنها راهش همین تجربه بود اقلا" تنها راهی که بلد بودم.
ولی هنوز این فکری که چند تا کاری که الان میدونم چقدر زشت یا بدن (که فقط بخشیشو اینجا گقتم) مرتکب شدم درد داره... شاید همین بهاشه ولی باید یه راه بهتری از تجربه کردن باشه... شایدم هرچی بزرگ تر شیم عقلمون بیشتر برسه.
به هرحال قبلنم شده بود که با این فکرا دستو پنجه نرم کنم که سنگین باشم اینجوری... تنها چیزی که آروم میکنه این جمله از مهدیه که فکر کنم 3 سال پیش گفت :
"تنها جبران بعضی چیزا اینه که دیگه تکرارشون نکنی..."
- ۹۴/۰۶/۱۰