یکشنبه - ۴ مهر ۱۳۹۵
ترس ینی اهمیت. اگه ترسِ چیزیو داری ینی قدرشو میدونی... قدر زحمتایی که واسش کشیدی.
ترس از دست دادن طبیعیه. چون واست مهمه واست ارزشمنده میترسی که از دست بدی..
اصن این ترسه اگه نباشه یجای کار میلنگه.
- ۱ نظر
- ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۴
ترس ینی اهمیت. اگه ترسِ چیزیو داری ینی قدرشو میدونی... قدر زحمتایی که واسش کشیدی.
ترس از دست دادن طبیعیه. چون واست مهمه واست ارزشمنده میترسی که از دست بدی..
اصن این ترسه اگه نباشه یجای کار میلنگه.
دیشب رسیدم تهران.
سه روز اصفهان بودم، انقد که این سه روز رو دوست داشتم شاید سه ماهِ تابستونو دوست نداشتم. جای این که بشینم به این فک کنم که تابستون داره تموم میشه همش به این فکر بودم که هنوز چند روز از تابستون مونده! بعد فک کردم جملههه رو یکم بهتر بگمش و کلمهی تابستونو حذف کنم، فکر کردم: هنوز چند روز از بقیهی عمرم مونده.
صُبا میرفتم کوه، بعدش دوش آب سرد و ناهار خوب، بعد از ظهرها کافه نشینی و قهوه، عصرا عکاسی و اصفهان گردی، شبا هم قدم زدنای طولانی با دوستا. کلی عکس گرفتم! با چندتا آدم جالب آشنا شدم... از یکی از معروف ترین دلالهای عتیقهجات تو اصفهان، آقا جلیل بگیر تا دوتا برادر فرانسوی که اومده بودن ایرانو ببینن.حرفای جالبی میزدن، از چندتاشون عکس گرفتم که حرفاشونو همراه با عکسشون تو اینستاگرام بنویسم.
دیشب قرار شد رضا و صبا هم با من برگردن تهران، تو راه انقد با آهنگا آواز خوندیم و ورجهوورجه کردیم که تا به خودمون اومدیم رسیده بودیم تهران.. ۳تامون میگفتیم شاید این بهترین مسیر اصفهان-تهرانی بود که تاحالا اومده بودیم. مخصوصا منی که همیشه موقع برگشت ماتم میگرفتم!
این روزا هرکی میبینتم اولین چیزی که میگه اینه که چقد لاغر شدی!؟!؟! خودمم باورم نمیشه که تو ۱۰ روز ۶ کیلو کم شدم! روزی یه ساعت ورزش میکردم و غذامو یکم رعایت کردم ولی واقعا انتظار نداشتم اینجوری نتیجه بگیرم! شاید راس میگن وقتی دلت و فکرت و عملت همجهت بشن میتونی حتی کوه رو هم جابجا کنی!خلاصه فقط ۲ کیلو اضافه وزن ناقابل مونده /D:\
به درجات جدیدی از شیرازی بودن رسیدم مثلا دیشب وقتی ساعت کوک میکردم ساعتو واسه ۸ کوک کردم و گذاشتم رو میزم بعد سرمو که رو بالش گذاشتم یادم اومد ۸ِ قدیم میشه ۷ِ جدید ولی حال نداشتم برم آلارمو عوض کنم. ینی حاضر شدم یه ساعت کمتر بخوابم ولی تا میزم نرم.. این شد که امروز ۷ صب بیدار شدم و ۳-۴ ساعتی قبل کلاسم وقت دارم. نظراتِ وبلاگو که چک میکردم دوستان غر زده بودن چرا پست نمیذاری، راستش خیلی وقته فلسفه بافی و ایدهپردازی رو کم کردم ینی نه فقط اینجا تو زندگی روزمرههم کمحرف تر از قبل شدم البته واسه منی که بسیار پر حرف بودم میشه گفت تازه متعادل شدم :))
این شد که اینجارو باز کردم و همینجوری دستم شروع کرد به نوشتن(تایپ کردن)..
+ چای سبز و بهارنارنج
+ عکس: سفر شمال-مرداد
پ.ن: دو نفر خواسته بودن از نوشتههام بدون ذکر منبع استفاده کنن، هیچ اشکالی نداره.