تنپوش
همیشه حس میکردم بعد از هربار زمینخوردن مثلا قویتر بلند میشم. مثلا کاراییو میکنم که تا قبل از اون زمینخوردنه واسم یجور آرزو بودن یا ترسناک.
شاید دوتا دلیل بشه واسش آورد، یکی اینکه خب هربار از شکست بالاخره یهچیزی یاد میگیری دیگه. ولی دومی که شاید مهمترم هست اینه که میفهمی زندگی همینه. به چخ بنده. هرچقدم که خوب و درست در حرکت باشی هیچ تضمینی نیست.
انگار که مثلا از یه تصادف سخت جونِ سالم بهدر میبری. بعدش همهچی واست یهجور دیگس، فردای تصادف احتمالا زنگ میزنی به اونایی که چندین هفتس میخوای باهاشون تماس بگیری، شام میری اون رستورانی که همیشه از جلوش رد میشدی و هربار به خودت میگفتی باید یبار بیام اینجا. من زیاد تصادف میکنم. و هربار هم که جون سالم بهدر میبرم یه شعله به آتیش تو سینم اضافه میشه. هم میسوزنه، هم .. میسوزونه! ایندفه به خودم یکم وقت دادم. از شانس خوبم این روزا همزمان شده با تعطیلات سال نو. ایندفه میدونستم که قرار نیست اتفاق خاصی هم بیفته تا رویاتو زندگی کنی. که هیچ اشکالی نداره عصر یکشنبه تو تختت دراز کشیده باشی و تلویزیون نگاه کنی. وقتی ته دلم با این کنار اومدم اتفاقا همهچیز به سرعت شروع کرد به جلو رفتن. دیدی میگن درست وقتی دست از تعقیبش برمیداری بهش میرسی؟ حالا شاید obsession کلمهی بهتری باشه جای تعقیب. توی زمان کم، منی که بزرگترین مشکلم تنهایی بود اینقدی دورم شلوغ شده که واقعا نمیرسم همهرو ببینم. همین هفته هر شب با یکی قرار دارم آخر هفتههم شاید یه سفر دوروزه برم نیویورک. شروع کردم به زور زدن زور زدن مثل وقتی که چرخ ماشین افتاده تو جوب و میری زور میزنی و هل میدی تا بیاد بیرون. شروع کردم به force کردن خودم که با آدما مکالمه داشته باشم که با چندتا دختر زیبا دیت برم با چندتا آدمی که همیشه تحصین میکردم قرار بذارم و درباره هدفام صحبت کنم. که دوربینمو بردارم چندتا عکس بگیرم که برم فقط ۱ کیلومتر بدوئم که فقط یه روز قبل از طلوع بیدار شم که فقط یه فصل از اون کتابی که همش داشت خاک میخوردو بخونم. و هیچکدومو نمیخواستم انجام بدم خودمو مجبور کردم. نتیجه هم مهم نبود. همین دیشب با این که کاملا بدنم دوباره آماده شده بود، نرفتم بیرون که ۷ مایل بدوئم رفتم که کیف کنم. همین که از در میرفتم بیرون تو این سرما، برنده بودم. همین که اون آدم دعوت منو قبول کرده که وقتشو با من بگذرونه، برنده بودم.
دیشب داشتم فکر میکردم چی میشد اگه اینقد فکر نمیکردیم. اینهمه دلشوره.. چی میشد اگه خیلی ساده تصمیم میگرفتیم نگرانی نکنیم؟ بیا یه لحظه بهش فک کن، به یکی از نگرانیات که حتما داری فکر کن. یه لحظه نگران نباش. نباش شونتو بنداز بالا یالا خیلی جدی شونتو بنداز بالا دوطرف لبتو تا جای ممکن بده پایین و نگران نباش. نگرانی که بدهکاری؟ عزیزیو از دست بدی؟ به آرزوت نرسی؟ که بری زندان؟ یه لحظه بیا نگران نباش. ببین میشه؟
شاید باورت نشه همش به خاطر همین نگرانیس. میدونی وقتی که مثلا میخوای بری کتابخونه یا پای درست و نمیری دلیلش چیه؟ چون نگرانی که سخت باشه یا نگرانی که فلان تفریحو از دست بدی نگرانی که نتونی همهی کاراتو تموم کنی. واسه هر کاری، نگرانی که سرما بخوری پس نمیری تو سرما تمرین کنی. نگرانی که فلان امتحانو قبول نشی و ناخودآگاه شروع هم نمیکنی. دوستات میگن آخر هفته بریم سفر نگرانی که به کارات نرسی و یه بخشیش بمونه واسه آخر هفته. همینجوری دنیات کوچیک و کوچیکتر میشه. تا جایی که تو میمونی و نگرانیات و دنیایی که به قول داریوش همقد تنپوشت شده :))
خیلی شعاره و شاید انجامش سخت باشه. ولی میخوام خودمو عادت بدم بیشتر شونههامو بندازم بالا. اقلا دنیام خیلی بزرگ میشه.
- ۰ نظر
- ۲۳ دی ۹۹ ، ۲۲:۱۶