آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

دکمه‌ی خاموش

يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۵۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۷:۵۵
  • آقای مربّع

شنبه

شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۱۹ ب.ظ

یه کتابس دارم میخونم، میپرسه واسه هدفاتون چیکار حاضرید بکنید؟ میگه همش هر لحظه از خودت بپرس آیا حاضرم؟ (am I willing?) منو برد به فکر که من واسه چیزایی که میخوام و همش نمیشه، آیا واقعا حاضر بودم بهایی بدم؟ تلاشی بکنم؟ نمیشه که صرفا خواست. 

امروز شنبس! بعد از یه هفته‌ی کشنده، امروز بالاخره آخرهفتس. شهر آروم و خلوته، آسمون بعد از ۴-۵ روز ابری نیست و خورشید پاییزی داریم. منم تصمیم گرفتم بمونم خونه. یکم با خودم وقت بگذرونم. که در صندوقچه‌رو باز کنم.

تعداد خیلی زیادی احساسات و فکر هستن که لیاقتشو داشتن بهشون بپردازم، ولی شرایطش نبود بیشتر هم به‌خاطر کمبود وقت. این هفته اینقدر نشستم پشت میز که کاملا حس میکنم گردنم خشک شده. ولی خوشحالم که یکمی هم ورزش تو برنامم چپونده بودم.

 

این هفته به یکی از خفن‌ترین هدفام رسیدم که هیچوقت فکر نمیکردم بتونم. یه دریاچه‌هست شمال بوستون، مسیر کاملا سربالایی، همیشه میگفتم خدایا کی بشه من اینقدر توی دوییدن خوب بشم که بتونم تا دریاچه برسم؟ تو اون سربالایی؟ این هفته نه تنها کل مسیر شیبدارو دوییدم تا دریاچه بلکه برگشتمش! از یکی از ۴راه‌های اصلی شهر تا دریاچه و بعد برگشت تا همون ۴راه. این واقعا نقطه‌ی اوج هفته بود. 

 

مشکلات که همیشه هستن، سوال اینه که تو چقد متعهدی؟ وقتی مثلا یه برنامه میریزی واسه خودت و حوش و خندان فکر میکنی دیگه دقیقا میدونی چیکار کنی سخت در اشتباهی. چون حساب غیر مترقبه‌هارو نکردی.. ممکنه یه روز بارونی باشه، ممکنه با سردرد بیدار شی،

 

نگاه میکنم به دورتا دور اتاقم، تمام چیزایی که هنوز ازشون استفاده نکردم و کتابایی که نخوندم. حتی مبلی که فقط چندبار روش نشستم. همیشه فکر میکردم به راحتی میتونم روزی نیم‌ساعت بشینم روی این مبل و کتاب بخونم. از خودم میپرسم از چیزایی که داری استفاده میکنی؟ به بوردای الکترونیکی کوچیکم نگاه میکنم که همیشه دلم میخواست بتونم کد خودمو روش بزنم. به دوچرخه‌ی جدیدم (قبلیو هفته پیش دزدیدن). حتی به مداد‌خودکارایی که باهاشون ننوشتم. 

 

تصویری که از خودمون داریم معمولا یه حالت ایده‌آلی داره. واسه همون انتظاراتمونو هم توی همون سطح ست میکنیم. ولی واقعیت ایده‌آل نیست درحالی که انتظارات همچنان ایده‌ال موندن. 

 

سوال پرسیده‌بود توی این مقطع زندگیتون، چی حالتونو خوب میکنه؟ what brings joy to you. شاید استفاده از تک‌تک وسایلی که گفتم، واسه بهتر ساختنِِ‌خودم. واقعا چیزی که حالِ منو خوب میکنه، بهتر شدنِ. نمیگم سرمایه‌گذاری چون وقتی اینجوری میگی انگار منظرِ یه -بعد- فوق‌العاده‌ای که سودشو ببری. ولی اینجوری نیست کاکو. همینه هرچی هست.

 

اون‌یکی کتابه فصل اولش همش درباره‌ی صحبتی که با خودت میکنی بود، self talk میگفت شاید همه‌چیز تو این خلاصه میشه. بدیهی هم به‌نظر میاد و البته ساده. ولی وقتی خودمو گذاشتم زیر ذره‌بین توی یکی دو هفته‌ی گذشته، متوجه شدم من توی ذهنم با خودم جوری رفتار میکنم که یه رئیسِ گوساله و سگ‌اخلاق و پر ادعا با کارمند بیچارش رفتار میکنه که واقعا داره تمام تلاششو میکنه. و نتیجه‌هم میگیره! کارمندی که با ذوق یه پروژه‌ی شاهکار رو میبره پیش رئیسه و انتظار تشویق داره ولی رئیسه خیلی حشک و سرد میکه بذارش رو میز، پشت سرت درم ببند. وای به‌حال وقتی که نتونه پروژه‌ایو انجام بده.

 

شروع کردم به فکر کردن که چرا من با خودم اینجوریم ولی این روش فکرکردن هم درست نیست. بهت داره القا میکنه که تو، اقلا دوتتا صدای مختلف تو ذهنت داری یکیش خوب و پاک و مهربونه و همه‌ی خوبیارو داره و اون‌یکی همه‌ی بدیارو. من با این مدل فکر کردن مخالفم. آخر روز هردو تویی. حتی اگه بخوای به ذهنت اونجوری هم نگاه کنی اقلا اینجوری نیست که یه صدا مظهر پاکی باشه و اون یکی مظهر هرچی بدی.

 

متوجه شدم بادی‌لنگوییجم خیلی خرابه. تازه با این که اینهمه بهش اهمیت میدادم و فکر میکردم میدونم باید چیکار کنم. توی کلاسای آنلاینی که ضبط میشد خودمو دیدم. درحالی هم که تازه میدونستم دوربین رومه و تازه کلی خودمو جمع‌وجور کرده بودم. اونی که دیدمو اصلا دوست نداشتم.. اصلا! جوری که نشسته بودم، جوری که همش دستم صورتمو لمس میکرد جوری که چشمام ناامیدی و خستگیو نشون میداد.

 

بنویس بازم بنویس هرچی تو ذهنته!

 

قضیه‌ی عشق‌وعاشقی هم که همیشه بوده. تا وقتی هیچکس نیست فاز تنهایی داری وقتی هم که یکی هست احساس میکنی دست‌وپاتو بستن. وقتی یکی بهت اهمیت نمیده حسابی میری تو کفش، وقتی تمام عشق و توجهشو به‌پات میریزه احساس خفگی بهت دست میده. قبلا واسم راحت تر بود چون اینقدری به خودم بها میدادم که هرجا لازم بود یکم سنگدل باشم. الان نمیتونم.. همش با شرایط مطابقت میدم خودمو. همش مواظبم -بقیه- ناراحت نشن مستقل از این که من چی میخوام. مشکل اعتماد یا عزت نفسه. بعد از این تابستون احساس میکنم خورد شده. وقتی پای انتخاب بین خودم و بقیه میفته بقیه رو انتخاب میکنم. بخشیشم واسه اینه که نمیتونم اینی که الان هستم آیا منِ واقعیه یا منِ در حال خوب شدن؟ میبینی چقدر بین این -من-ها تفاوت میذارم؟ آره شکی توش نیست که هنوز زمان میخوام که ریکاور شم. هم جسمی و هم روحی. مخصوصا روحی..

 

خلاصه حس میکنم اون دنیای درونم دنیایی که توش به تمام احساساتم بها میدادم، دیگه نیست. یا من نمیدونم کجاستو اینقدرر فشار کارم زیاد شده که فقط میتونم احساساتمو سرکوب کنم. 

 

ولی باید دوباره بتونم فکر کنم به چیزایی که دلم میخواد. هنوزم نقطه‌هایی هستن که میشه ازشون شروع کرد. 

 

با این که یه هفته‌ی خیلی خوب و مفید داشتم انگار خوشحال نیستم. و بعد ناراحت و خشمگین و درنهایت ناامید میشم از این که خوشحال نیستم! د بابا جان اگه خوشحال نیستی اقلا عادی باش. اینم یه جور از تعادله که باید همونجور که چیزای دیگه‌رو یادگرفتم، اینم یاد بگیرم.

 

وقتی میخوای استراحت کنی قرار نیست اتفاق خارق‌العاده‌ای بیفته. کاملا اوکیه اگه تایم خالیتو توی تخت بگذرونی. بالاخره اگه اون موقعای وقتِ آزادت این کارو نکنی کی بکنی؟ زندگی فرق کرده با وقتی که ایران بودم که مقدار زیادی از تفریحا توی جمع معنی میداد. اینجا کلا آدما سرد ترن. هوا هم که سردترینه، کرونا هم که قربونش برم :دی هیچ اشکالی نداره آدم با خودش وقت بگذرونه. جوون‌تر(!) که بودم همیشه فکر میکردم یه آدم باید خیلی بیچاره باشه که نتونه واسه خودش یه جمع یا جمع‌هایی داشته باشه. ولی گاهی واقعا شرایطش نیست یا تو آمادش نیستی.

 

چندبار که به دیدِ پیله به این ۵-۶ ماه دیگه‌ای که از کرونا مونده فکر کردم هیجان زده شدم. مثل هرچیز دیگه‌ای هیجان از یجا به‌بعد کمرنگ میشه. چندباری اومدم کارایی که میخوامو امتحان کنم ولی همش -خیال- میکردم من آماده نیستم من آماده نیستم! به خودم جواب میدم که کی گفته که اعتمادبنفست خورد شده؟ کی میگه که دیگه پیش خودت عزت و آبرو نداری؟ شاید اینقدر گفتی که گمش کردی فقط نمیبینیش.

 

واقعا دلم میخواد تمومش کنم و اینقد هی تابستون تابستون نکنم. تئوریشو خوب بلدم که فایده‌ای نداره آخه که چی بشه و فلان. چرا فکر میکنی نمیتونی؟ همیشه یه تناقضی توم بوده که کاملا ناخودآگاه فکر میکرد هیچ نباید به خودت آسون بگیری. چون دراون صورت فکر میکنی فلان اشتباهت اونقدرا هم big deal نبوده پس باید بزنی دهن خودتو سرویس کنی که دفه‌ی دیگه که داشتی اشتباه میکردی یادِ این دهن‌سرویسیه بیفتی و مثلا اشتباه نکنی دیگه. خب ریدم توی این استدلال. چرا فکر میکنی آماده نیستی برای هر کاری که بالاخره یه‌روزی میخوای انجامش بدی؟

 

  • آقای مربّع

مشکل

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۰۳ ب.ظ

 

- هرچقد واسش وقت بذاری همونقد طول میکشه.

- کاملا میارزه که اول کار حسابی وقت بذاری و چم و خم کارو یاد بگیری. بیس مهم‌ترین قسمتِ کاره.

- بهش گفتم بعد این تابستون دیگه چیزی -مشکل- نیست. اینا که مشکل(problem) محسوب نمیشن.. صرفا کارایین که سختن.

- کاش میشد تابستونِ ۲۰۲۰ رو از زندگیم پاک میکردم..

- بهش میگفتم واقعا حیرت میکنم از کارایی که توی این ۲سال - ۲سال‌و‌نیم کردم... تازه ۷-۸ ماهشو اقلا درگیر اعتیاد بودم و عملا -نبودم-.

 

  • آقای مربّع

p][

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۳۶ ق.ظ

دلم تنگ شده..

  • آقای مربّع

Az Avval

يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۲۹ ق.ظ
  • آقای مربّع

Hidden in your brain

پنجشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ب.ظ

خیلی سخت بود برگشتن.

ایندفه حتی از نظر جسمی هم سخت بود. 

هر روز تهوع، لرزیدن زیر پتو تو چله‌ی تابستون، بی‌خوابی، ضعف و ضعف و ضعف.

تنهایی که نمیتونستم. یه عزیزی اومد پیشم یه‌هفته موند، هر لحظه کنارم بود. تقریبا هرروز توی بغلش گریه میکردم.

هم از ضعف هم از غم. هنوز خیلی ضعیفم.. ولی چند شب گذشته رفتم شروع کردم به دوییدن دوباره. اول ۹ دیقه بعد ۱۰ دیقه... آره از اول. از صفر.

 

الان که حالم بهتره، قشنگ‌تر میتونم ببینم. بعضی‌ چیزا هم آنپاز شدن. هنوز میتونم درستش کنم. به هر جون‌کندنی.

یکی بهم گفت این که نمیتونی خودتو ببخشی همین ذهنته که میخواد دلیلی داشته باشه برای ادامه‌ به اشتباه. توی مغزت قایم شده. یه وقتایی یه جمله میشنوی که کلید توی ذهنتو میزنه. واسه من این بود.

 

خلاصه که الانم خودمو مجبور کردم بنویسم. از اول دارم شروع میکنم.. 

  • آقای مربّع