سیب و دارچین
یک دو سه؟
صدا هست؟
یه شب بارونی مثلا زمستونیه ولی واسه ماها که با زمستون اخت عجیبی گرفتیم، بهاریه. ساعت یکم از ۹ شب گذشته، لم دادم رو صندلی جلوی سهتا مانیتور دوستداشتنی و چای دارچین و سیب هم جلومه.
کنار دستم یه شیشه مربای کوچیکه که توش چند شاخه از گیاهای برگقلبی که داشتن میمردن رو گذاشتم بلکه احیا بشن. به نظر حالشون خوب میاد، از مرگ برگشتن. واسه همینم گذاشتمشون پیش هم همهرو توی همین یه شیشه، که به همدیگه توی ریکاوریشون نگاه کنن و حس نکنن تنهان.
کنار یه لیوان آب نمکه که هر از گاهی قرقره میکنم، بینیموخالی میکنم آخه بدجور سرما خوردم. روز سومه، تازه از خونهی دوست دخترم برگشتم خونه چون اونجا قراربود مهموی باشه و من مریضتر از اون بودم که بتونم توی جمع باشم.
دیگه روی میزم یه چاقوی خلبانی، سیم شارژر، بورد الکترونیکی که واسه ریسرچام استفاده میکنم و چندتا دفتر و الکسا و گلدون درست حسابی و چراغمطالعه و یه فیل کوچولوی فلزی نشستن. این فیله رو خیلی دوست دارم و بهم حس خوبی میده واسه همین گذاشتمش جلوی دستم.
هنوز دارم سعی میکنم خبری که سه ساعت پیش بهم رسیدو درک کنم. ریجکت شدنمون واسهی فاندی که مطمئن بودم میگیرم. آخه کی بهتر از ما؟
هنوزم جواب داورارو نخوندم که چرا ریجکت شدیم. از خودم پرسیدم همهی تلاشمو کردم؟ گفتم آره.
چه حس جدیدیه ولی. همهی تلاش رو کردن - و نشدن. زورمو زدن و زورم نرسیدن.
نمیگم آخر دنیا شده، هنوزم نمیدونم که خوب شده یا بد. انگار جدی جدی دارم برچسب نمیزنم. این وسط دو روزیه که گیر دادم به خودم باز. به مدل نشستن، غذا خوردن، خوابیدن.. همین حالا وسط این مریضی و اخبار.
هر روز یکم لپتاپمو باز میکنم و مقالهای که با دوست جدیدم روش کار کردیم رو مینویسم. بیشتر کاراشو اون کرده ولی واقعا به کمک نیاز داشت واسه نوشتن و من دارم خیلی خوب عمل میکنم. اینقد که باورم نمیشه این منم که اینقدر مسلط شدم به یه چیزایی که یه زمان فکرشم نمیکردم.
۴ سالی میگذره از این که توی این اتاق زندگی میکنم. و ۵-۶ سالی که مهاجرت کردم. چه رهایی خاصی، توی این مسیر هست.
آدمایی که اومدن و رفتن و من هنوزم دلم براشون تنگ میشه. و خودی که به مرور عوض شدم و هم دلم واسه منِ قدیم تنگ میشه و هم نمیشه. حقیقتش اینه که این روزا کمتر درد میکشم و بیشتر سختی.
اینروزا بیشتر خودمو دوست دارم با همین گیرایی که هنوزم که هنوز به خودم میدم، صاف بشین، چرا ۳ تا پرتقال خوردی؟ چرا با فلانی بد اخلاق بودی؟ .. ولی میبینی؟ هیچکدوم از این گیرا فاجعه نیست.
این روزا دوست دارم، تو کارم خودمو قبول دارم، امید دارم. آدمایی بهم تکیه میکنن نه که من گوزی باشم ولی اقلا به یه دردی میخورم میدونی؟
به قول زید: مختصر و مفیدم.
بزرگترین دلخوشیم این روزا وجود آدمایی مثل خودمه که باعث میشن تنها نباشم. که میتونم هر ساعتی باهاشون تماس بگیرم و حرف بزنم یا بهشون گوش بدم.
بزرگتر از اون این حیرونی و ندونستنمه.
اگه بدونی چه کیفی توی این ندونستن هست! این که اینقد فهمیدم که هرچی فک هم میکنم که فهمیدم درواقع ریدم.
و چه چیزای دیگهای هست که ممکنه ندونم؟ گاهی مثل امشب از پنجرهی تاکسی بیرونو نگاه میکنم و به خودم میگم چه بارون قشنگی!
و تو دلم باهاش حرف میزنم، با اونی که نمیدونم کیه. حرفامم معمولا خبریه همین: چه بارون قشنگی! و تو خیال خودم فکر میکنم با این که وانمود میکنه صدامو نمیشنوه ولی یه لبخند ۸*ک*ی۹ری میزنه.
شبیه اوایلی که بلاگ درست کرده بودم، اون شبم برف میومد ولی حالم خوب نبود.
یه وقتایی میترسم از این گپ های گندهی بین نوشتنام. میترسم اگه یه روز خودمو از اول بخونم به اینجاها که برسم دیگه خودمو نشناسم. ولی اقلا الان حسم شبیهترین حالتیه که به خود واقعیم میتونم داشته باشم.
- ۳ نظر
- ۱۴ بهمن ۰۲ ، ۰۶:۱۷