۵ درصد
یه چیزی هست که اسمشو گذاشتم بیماریم.
یه تجربهای هست که اسمشو گذاشتم زندگیم.
یه سفری هست که اسمشو گذاشتم بهبودیم.
یه قلهای هست که اسمشو گذاشتم آرزوم.
اینجای زندگی آرزوی من اینه که یه استارتاپ موفق داشته باشم. ولی بلد نیستم چجوری.
آرزوم اینه که دکتریمو بگیرم ولی خودمو گم کردم. آرزوم اینه که شبا شروع کنم به دویدن دوباره ولی... ارادمو گم کردم.
بلد نیستم زندگی کردن رو. و ترسیدم. پخش و پلا کتک خورده کف زمینم.
از سفر فلوریدا با بچهها برگشتیم اینجوری شد. درواقع از همون آخرای سفر. با نادر حرف میزدم... میگفت باید مایه بذارم.
میگفت فهمیدم که اوضات (ینی من) اونقدرم خوب نیست.
کرخت و سنگین. این حس آشناس. تمایل به خرابی... تحت درمان.
گاهی فکر میکنم اگه مریض نباشم چی؟ نکنه اینا یه تجربهی عادی زندگین همشون؟
ولی وقتایی هست که خیلی ترسناک میشه. خیلی تنها میشه.
وقتی به همهچیز و همه کارات شک میکنی. وقتی به تواناییات شک میکنی.
ببینم تو آدم ضعیفی هستی؟ نه.
ببینم تو آدم ترسویی هستی؟ نه.
ببینم تو با درد غریبهای؟ نه
ببینم تو آدم خنگی هستی؟ نه.
ببینم تو بی نظمی؟ نه!
بی ارادهای لابد؟ نه واقعا.
پس چی؟
چرا امروز از تخت در نیومدی؟
چی شد که فکر کردی اوکیه نوتلا بخوری؟
صفر و یکی.. که دارم روش کار میکنم.
سوما - که دارم روش کار میکنم.
نادر یه حرف خوبی زد.
که ماها که این داستانو داریم اتفاقا باید بیشتر تلاش کنیم.
حقیقتش اینه که راه دیگهای وجود نداره.
آها یه چیز دیگه هم هست که همیشه میگه: که دارو مارو و کسشر همش فقط ۵ درصد قضیس. بقیش خودتی.
- ۰ نظر
- ۲۴ مهر ۰۲ ، ۰۵:۰۸