سه شنبه - ۲۹ تیر ۱۳۹۵- آخر شب - عطر بهار نارنج لبخندمو پیدا کرد..
گاهی خیلی کلافهای...
گاهی روز اصلا انگار روزِتو نیست..
همینجوری سر میکنی، فقط میگذرونی جا این که زندگی کنی، حتی بیشترِ روز رو میخوابی به این امید که شاید واسه کمبودِ خوابه که حالت مشتی نیست،
میگذره تا آخر شب..
یه لیوان چایی سبز، صدای رادیو، چراغ مطالعه.. هنوز یه چیز کمه.
یه لیوان چایی میریزی واسه خودت... میاریش جلو بینیت.. بوش میکنی...
و اون بو میبرتت به یه حال و هوای مشتی.. انگار بهترین خاطراتت یجا واست روشن میشه.
عطر بهار نارنج ترکیب شده با چای سبز..
تلاش و درس و رقابت :)
و لبخندی که یه روز کامل طولش داد که پیدا بشه، که بیاد روی روحم بشینه..
آخرش با عطر چایی سروکلش پیدا شد : )
- اولین کاری باید تو یه فرصت مناسب بکنم اینه که ذهنمو آروم کنم... دو-سه روزه که شدیدا این موضوع درگیرم کرده که من با عرضهام یا بیعرضه؟ بارز نیستم.. نه دو سوشاللایف و نه تو آکادمیک.
خاص نیستم بین بچههای دانشگاه.. خفن نیستم تو درس و نمره! یا تو برنامه نویسی.. از اونور هم تو جامعه و تو دوستام Mr.Popular نیستم... دورم خلوته.. گاهی به دورم که نگاه میکنم با اکثرِ آدما خوب نیستم با خیلیا دعوام میشه.. تو زندگی اجتماعی هم کاری نکردم که بگم من خفنم.. مثلا پولی در نیوردم، کاری راه ننداختم.. گرهای باز نکردم... این فکراس که دو سه روزه بعد از یکم بحث با یکی از همکلاسی هام واسم پررنگ شدن.
پینوشت:
- از کلماتی که از روی کلافگی روی چکنویس نوشتم میشه فهمید چقدر کلافه بودم!
- ۹۳/۰۸/۰۱