آقای مربّع !
یه لیوان چای تو یه اتاقی که فقط با نور چراغ مطالعه روشن شده ، یسری کاغذ ، توشون حرف ، درددل ، حل سوال ریاضی ، گراف ، الگوریتمِ برنامه نویسی ، کنار میز چند تا کتاب یه رادیو ، یه آهنگِ ملایم ، یه لبخند :)
توی ماشین ، پشت چراغ قرمز ، هوا عالی ، آسمون صاف آسمون آبی ! ۴ ثانیه مونده به این که چراغ سبز شه ، از ته دل میخندی حال میکنی با زندگیت ! تو همین ۴ ثانیه !
پای آتیش نشستی قهوه میخوری آهنگ گوش میکنی بارون میگیره، بوی سوختن چوب بوی نم بارون ، صدای در پارکینگو میشنوی ، اومد !
۳ صبح ! میزنی بیرون کّل تهرانرو رانندگی میکنی کّل خاطره هارو مرور میکنی انگار دنبال یه جواب میگردی ، میبینی یسری ماشین وایسادن یه نفر نصف شب داره چای دارچین میفروشه ، میری با غریبهها یه لیوان چای مینوشی تو سرما ، ولی سردت نیست.
مهمونیه همه هستن ! نزدیکای صبح شده ! دی جی میخواد جمع کنه بره ، مردم نمیذارن ، میکروفون رو میگیرن خودشون شروع میکنن به خوندن...
" سلامای ناخدا " !
- ۹۳/۱۱/۰۶