پنجره ی پوسیده
چهارشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۴۰ ب.ظ
خم شد روی تابوتش, میدونست داره میشنوه... میدونست منتظرش مونده که این آخرین رو هم بشنوه.
دلش اشک میخواست ولی میترسید اگه اشک بریزه از سر نفرت باشه, نه دلتنگی.
پس اشک نریخت ولی با همون صدای لرزونش گفت:
چهره ی زشتت خودشو نشون میده کم کم... دیدی حق با من بود؟
منم یکی از تو رو سیاه تر...
حالا میتونی مطمئن باشی کسی تنهاییتو به هم نمیزنه
تا #ابد
- ۹۴/۰۱/۲۶