آخرای ترم 6
بخشی از مکالمه با یه دوست قدیمی. نقل قول:
واسه من اینطوری پیش اومد:کسی خونه نبود...تازه با # بهم زده بودم فردای اونروزی که به تو گفتم بود فک کنم...نشسته بودم تو اشپزخونه با لیوان چایی...سیگارم نمیکشیدم...(اینجا نکته داره بعدا میگم) بعد یه لحظه بو کشیدم بو قرمه سبزی اومد...یه لحظه تو سرم گذشت...زندگیم چیطوری بود؟ بعد یهو انگار تازه از تو استخر اومدم بیرون عبور اب استخر سریع از رو پوستم رد میشه بعد قشنگ قلبم سبک و سفید شد...بعد فقط لیوانرو تو دستم فشار دادم بلند گفتم از زندگیم راضی ام...خیلی قشنگ شد زندگیم یهو با تمام چیزایی که میدونستم حالمو بد میکنه...از اون روز خوبم...اصن نمیتونم بد باشم...چس ناله هام عن شد رفت...
قبلنم خیلی مقطعی اینطوری میشد ولی حالم باز بد میشد...لان قشنگ کنترلمو گرفتم دستم...
خاستم این حس خوب اون لحظمو شریک شم و کسی نخنده بهم!
---------------------
انگار برام سنت شده شب امتحانام The Shawshank Redemption ببینم.
- ۹۴/۰۳/۲۷
:-))