آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

از یه دوست !

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ب.ظ

Maybe she needed someone to show her how to live...



خودش رو گم کرده بود، این رو میشد از روی نگاهش فهمید. دوست داشت مستقل باشه. زندگی خودش رو داشته باشه و به کسی احتیاجی نداشته باشه، ولی یه چیزی همیشه ته قلبش بود که آزارش میداد. دوست داشت آدم ها. وقتی دورش شلوغ بود احساس آرامش میکرد. احساس میکرد دلیل خوشحال بودنش وجود این دوست هاست. بودنشون بهش حس امنیت می داد. ولی خب هیچ کس تو زندگی آدم نمیمونه و تهش هر کسی میره سراغ زندگیش. اینجا بود که امید داشت یکی رو پیدا کنه ...



قالوا بَشَرناکَ بالحقِ فَلا تَکٌن مِنَ القانِطینَ (۵۵) قالَ وَ مَن یَقنَطُ مِن رَحمَه رَبِهِ اِلا الضَالُونَ (۵۶)

- سوره حجر


یاد بگیریم که سر جاش خوشحال باید بود یا باید حتی گریه کرد به وقتش ... یا عصبی شد و داد زد ... اینکه میریزیم همه چیو تو خودمون اوج حماقت ماس. اینکه فکر میکنیم به خاطر این کار بهمون جایزه میدن ... یاد بگیریم که خودمون باشیم، حداقل برای خودمون. اینکه احساسی نسبت به کسی داریم بهش بگیم، اینکه با خودمون رو راست باشیم. یاد بگیریم که بعضی وقتا باید گذشت و رها کرد ... رفت تا انتها ... یاد بگیریم همه چیز خواست ما نیست، همه چیز بخاطر ما نیست. وقتی تاریخ مصرف چیزی تموم میشه باید دیگه ریختش دور. بیخیالش شد. اینکه هی تقلا کنی براش بی فایده اس.


باید یاد بگیرم که بگذرم ... یاد بگیرم و بگذرم ...

  • آقای مربّع

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی