دوسال
دو سال!
یادمه بچه تر که بودیم اول دبیرستان المپیاد ریاضی میخوندیم.
اصن من و مهدی از اونجا بود که صمیمی تر شدیم... اصن به نطر میرسه صمیمیت ها همیشه در اثر یه هدف مشترک شکل میگیره .
عصر ها میموندیم دبیرستان که درس بخونیم البته دبیرستان ما تو دانشگاه اصفهان بود ینی دبیرستان بودا اما ساختمونش توی دانشگاه بود... چقد خوش میگذشت! میرفتیم ناهار هارو دانشکده دندون پزشکی میخوندیم آخه هم غذاش خوب بود هم منظرش !! :)) بعد میرفتیم کتابخونه ی دانشکده ریاضی یه پیاده روی طولانی معمولا" زیر آفتاب زمستونی یا پاییزی تو راه انقدر چرت میگفتیم و میخندیدیم که دلمون درد میگرفت ! چقدر ملتو مسخره میکردیم ! یه دوست داشتیم فربد... انقد این بنده خدارو اذیت میکردیم...
یه سال بالایی داشتیم به نام علی شفیعیون. از دبیرستان ما رفته بود شریف واسه من یه اسطوره بود مثلا! میومد گاهی در راه خدا به سال پایینی های دبیرستانش که ما باشیم نظریه اعداد درس میداد...
یادمه یبار ازش پرسیدم تو این دوسالی که مونده میتونیم انقدر شاخ شیم که بریم شریف؟ خندید و گفت : "اووووو تو دو سال میشه کوهو جابجا کرد"
بعد ها هروقت تو شریف میدیدمش میخندیدم یاد این حرفش می افتادم! پارسال از ایران رفت.
جالبه خیلی جابه که الان حدود 7 یا 8 سال بعد من و مهدی هم خونه ایم... الان که من دارم آهنگ گوش میدم و مینویسم مهدی رو تختش داره چرت میزنه... فربد بعد از 7 سال اومده ایران ینی همون اول دبیرستان رفت و الان مسافرتی اومده... پریروز فربد تو خونه ی عموش برام تولد گرفت به کمک بقیه بچه ها... زندگی ای داریم !
قرار بود امروز صبح بریم کوه با مهدی دونفری... ولی 4-5 روزه که خوابمون خییلی کمه این شد که موندیم خونه که استراحت کنیم نزدیکای ظهر بیدار شدم دیدم بوی غذا میاد ! انقد خوشحال شدم مهدی داشت فسنجون گرم میکرد واسه ناهار بنده خدا بازم نتونسته بود بخوابه انقدر که فکرش مشغوله. جالبه که فکر کنم خودشم نمیدونه فکرش درگیرِ چیه...
قبل ناهار یکم به ماشین رسیدم ینی یه خط روش افتاده بود که پولیش میخواست. چقداین پولیش موجود جالبیه!
بعد ناهار هم یه لیوان قهوه! باید چند تا مقاله رو بخونم و مسلط شم روشون واسه کارمون فعلا" حوصله ندارم.شاید عصرشروع کنم دیگه... حال چند نفرو باید میپرسیدم .واسه عموم که یه ساله از ایران رفته و کلی دلش تنگه چند تا عکس که از فک و فامیل گرفته بودم فرستادم ...
کتابی که شبا قبل خواب میخونم آخراشه... دوتا کتاب آوردم سر دست که یکیشونو شروع کنم یکیشون داستان یه "آقای مربع" هست که تو دنیای دو بعدی خودش با یه "آقای کره" از دنیای سه بعدی آشنا میشه و از این حرفا. تعریف این کتابو از بچگی شنیده بودم مال قرن 18 یا 19 میلادیه و اصن اسم وبلاگم از اونجا میاد.
اگه تو حالم بود درباره ی همین علاقم به مربع بودن مینویسم...
--------------------
اقا اومدیم درباره این جمله که "تو دوسال میشه کوهو جابجا کرد" بنویسیم این همه حرف اسهال شد ریخت بیرون.
آره دیگه !
تو دوسال میشه خیلی گوها خورد :))
خسه نباشید
شام آوردن
نه جدی !
بیست و یکسالگی ترسناکه آخه انگار ادما به طور دیفالت تصورشون اینه که دیگه تا سی سالگی به یه سروسامونی رسیدن و خب کلا تا 20 هم که کسی زیاد تو باغ نیست چون از 20 تا 30 ده سال وقته و ده سال هم ایز لانگ ایناف.
بیست و یک مثل یه تلنگره که از اون ده تا یکیش رفت.
از بالا که نگاه کنم اوضاع خوبه :) همه چیز سرِجاشه و چیزایی که براشون تلاش کردم رو دارم. منظقا" چیزایی که براشون تلاش نکردم رو ندارم...
پارسال همین موقع ها بود که حس میکردم اونجوری که باید اجتماعی نیستم یا زندگیم ماجراجویی توش نیست و از این حرفا. الان خوبه :) الانمو دوست دارم یه آرامشی و یه ثباتی که میشه روش حساب کرد اما اینجا قله نیست!
مثل یه استراحت کوتاهه وقتی که تو مسیر فتح یه قله ای. وقتی این همه راه اومدی ( ما این همه راه اومدیم :)))) ) یکم میشنی و پشت سرتو نگاه میکنی! این همه بالا کشوندی خودتو! یکم لذت میبری شاید یه قلپ آب و بعد بلند میشی که ادامه بدی.
دوسال وقت دارم واسه قدم بعدیم :)
سلفی برنا که نشون میده راهی تا بالا نمونده و نشستیم یکم استراحت کنیم.
صدرا هم بود :))
- ۹۴/۰۵/۱۸