تابستون کوتاهه
شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۱۶ ق.ظ
دیشب تاحالا!
سحر؛ تولد سورپرایز تو ویلا برای بابا
صبح؛ حرکت از شمال به سمت تهران با ماشین خودم، من و مهدی
رسیدیم تهران. ناهار رفتیم نشاط مستقیم. زنگ زدیم میرمحمد و پگاه که فقط میر تونست بیاد.
عصر؛ با پگاه و بچه ها دور هم... بگو بخند
شب؛ تو ماشین رانندگی با پگاه
آخرشب؛ مهمونی خونه افشین....
آخرشب تر؛ نجات دادن مهمونی!
آدمه دیگه! گاهی یکم باید عقل آدما کنار بره که اون چیزای واقعی تو دلشون پیدا شه.
امشب چند تا نزدیک ترین دوستام ته دل خودشونو دیدن...
یکی سرشو گذاشت رو شونم از ته دل خندیدیم به یاد خاطرات
یکی بغلم کرد انگار میخواست بگه اگه این روزا تموم شه چی میشیم؟
یکی سرشو گذاشت رو شونم زار زار به یاد عشق قدیمیش گریه کرد... منم فقط گفتم گریه کن تا تموم شه!
یکی سرشو گذاشت رو شونم ... عذاب وجدان داشت. میخواست بهم بگه ولی روش نمیشد.
یکی سرشو گذاشت رو شونم... غم داشت. دلش گیر بود! اما مصمم واسه یه شروع جدید تو زندگیش.
یکی سرشو گذاشت رو شونم خواست بالا بیاره :)) نامبرده تحت مراقبت خودم قرار گرفت
بامداد؛ پرستاری از بچه ها و خوابوندنشون
بعدش نشستم تو تاریکی یه گوشه با گوشی بازی میکردم که مطمئن شم همه حالشون خوبه و بیدار نمیشن. صدای جارو کردن کارگرای شهرداری از کوچه میومد... لعنت به این دیوارها...
سحر؛ رانندگی به سمت خونه تنها.... + آهنگ
الانم تو تخت .... تو فکرم که 3 ساعت دیگه به کلاس میرسم یا نه؟!
- ۹۴/۰۵/۳۱