آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

فصل 4

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۷ ب.ظ

دیدی یه وقتایی یه حسی داری که قراره شرایطِ دنیا یه تکونی بخوره ؟ از اون تکون مشتیا که زمین و زمانتو عوض میکنه

اینجور وقتا اگه یه قلم و کاغذ دمِ دستم باشه روش مینویسم : خبری در راه است... و شروع میکنم دورشو خط خطی کردن و نقاشی کشیدن و فقط فکر میکنم ایندفعه قراره چی بشه؟

اینا رو ول کن... صبح رسیدم تهران بعد از یه هفته.

از همون یه هفته ها که یدفه میزنه به سرت که باید بری 

و همه ی دنیا باهم دست به یکی میکنن که نباید بری وقتایی هست که واقعا نباید بری ! 

که اگه بری کارها و پروژه ها رو زمین میمونه که دلِ عزیزات میشکنه و هیچ جوری نمیتونی براشون توضیح بدی انگار دلای آدما زبونِ همدیگه رو بلد نیستن.

ولی دلت که میگه برو باید بری.

اگه بخوام تعریف کنم نمیدونم از کجا شروع کنم ولی کل سفر یه طرف سفری که پر از تفریح و دوست و فامیل و ماجراجویی بود  یه ساعتشم یه طرفِ دیگه!

اون یه ساعتی که با پدربزرگم نشستم اخبار گوش کردم.

باید میرفتم... باید همه چیزو ول میکردم و 900 کیلومتر رانندگی میکردم که برم برسم و با پدربزرگم یه ساعت اخبار گوش کنم.

حالا میتونم به زندگیم برسم


-----------

پویا میگفت همین که با رفتنت چند تا پروژه رو زمین میمونه و دلی برات تنگ میشه ینی بُردی : )

  • آقای مربّع

نظرات (۱)

از همون وقتایی که کل یه دیوار باید بریزه تا یه مورچه با دونه برنجش بتونه بیاد اینور دیوار
آره!
چقدرم سختیش میچسبه...
پاسخ:
آخ گفتی !
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی