کونگفو پاندا به مرخصی میرود
امروز رو به خودم مرخصی دادم.
از اون روزا بود که گفتم کارام تا فردا هم میتونن صبر کنن !
کار رو درس رو تعطیل کردم ... به گوشه کنار های شهر سرک کشیدم و آدمای صمیمی و قدیمی رو دیدم.
تاحالا تو اتوبان یادگار امام ماشینو زدی کنار آلبوم چارتار رو پخش کنی و ۱ ساعت بخوابی ؟ خوابت ببره ها ! بعد بیدار شی ببینی رو صندلی کناری یه بطری آب پرتقاله که کسی که دوسش داری برات گذاشته که سرماخوردگی خفیفت زود تر خوب شه.
امروز با هم آب میوه هارو میگرفتیم و میکس میکردیم ...
بعد اومدم دانشگاه کلا از وقتی که مجوز تردد شبانه تو دانشگاه دارم خیلی اوضام بهتر شده. میام اینجا معمولا هم همیشه آدمایی هستن که دارن کار میکنن. فهمیدم چقدر دانشجو های دکتری رو دوست دارم ! خیلی آدم حسابین ! ینی همیشه برام سوال بود که ارزشش رو داره آدم درآمد داشتنِ جدیشو بخواد ۷-۸ سال عقب بندازه که مدرک دکتری بگیره ؟ اینارو که میبینم واقعا میبینم خیلی باشخصیتن. و هیچکدوشونم پشیمون نیستن از این که دارن وقتشونو صرف تحصیل میکنن. ینی اساسا چیزایی هست که از پول و اینا ارضا کننده تره.
امروز یه عزیزی میگفت : بهترین کارو توی بهترین سن میکنید! همینجوری ادامه بدید.
اومدم دانشگاه و یه لیوان چایی سبز درست کردم و تصمیم گرفتم عکسی رو که خیلی وقته میخوام بگیرم, بگیرم.
این عکسو که گرفتم اصلا انگار یه آیتم از لیست کارای بلند مدتم خط خورد ! عکس توی اینستاگرامم هم هست
بعدشم یکم آهنگای کلاسیک (خوبه گاهی از بندری گوش دادن در بیایم :دی ) و بلاگ گردی و الانم که از پنجره ی باز داره بوی نم بارون میاد.
قبل از این که این پست رو شروع کنم شاید یک ساعت داشتم فکر میکردم چجوری حرفایی که میخوام بگمو بگم !
به نتیجه ای نرسیدم تصمیم گرفتم روزمو تعریف کنم. تا ببینیم چی میشه... خب اممم...
نه که حرف خاصی باشه اتفاقا خیلی سادس... ولی از اون ساده ها که باید بری و کلی وقت خودتو پاره کنی تا بهش برسی.
میدونی مثل چی ؟ مثل کونگفو پاندا !
دقیقا اون آخر که خودشو کشت و به زمین و زمان متوصل شد که بتونه جنگجوی اژدها بشه (!) وقتی اون طوماره رو باز کرد دید هیچی توش نیست... بلکه یجور آینس که خودشو توش دید.
میبینی ؟! نمیتونم توضیح بدم... شاید این شعر بتونه :
تو آنی !
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جزنی
نه که چون آب در اندام سبونی
"تو خود اویی به خود آی"
آره دیگه... کلا ساده بگیرید :دی
خیلی ساده تر از این حرفا میشه جنگجوی اژدها شد. کافیه اینبار خودتو متفاوت تر از همیشه توی آینه ببینی.
- ۹۴/۰۸/۰۵