آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

سیزده ؟

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۵۸ ق.ظ

بازم تو تختم و ذهنم شلوغه. نمیدونم از کجا شروع کنم... روزمو تعریف کنم ؟


مدتی بود که مدارک ماشین و عینکی که خیلی دوسش دارم رو گم کرده بودم. منتظر فرصتی بودم که اقدام کنم که دوباره کارت ماشین المثنی بگیرم.

فهمیدم نزدیک سیصدهزارتومن خلافی ماشین داشتم و کلی پیاده شدم... داشتم غصه میخوردم اون روز رو که چرا باز این همه جریمه دارم که فهمیدم بیمه المثنی نداره و باید دوباره نزدیک یه میلیونی پول بیمه بدم...

داشتم زیر لبی غر میزدم سر این خرجا  وقتی از دانشگاه میرفتم سمت ماشین دیدم جای دوتا مشت رو ماشینه... دزد اومده بوده چک کنه دزدگیر دارم یا نه که دوتا مشت زده بود دزدگیر کار افتاده بود و اونم رفته بود ولی جای مشتاش مونده بود...

۳ روز گذشت و دزدگیر هم از کار افتاد و کلی هم خرج اون شد. در عجب بودم از کار این روزگار و فرداش هم با اعصاب خراب از خواب بیدار شدم.. اون روز تدریس داشتم واسه کلاسای پردیس (یا همون شریف پولی)  یه ساعت زود تر رفتم که مطالبی که میخوام براشون بگم رو مرور کنم که ۵ دقیقه مونده به کلاسم گوشیم از دستم افتاد و LCDش شکست...

 صبح امروز یه امتحان داشتم خواب مونده بودم و صفر برام رد شد ! فقط زود خودمو رسوندم که کلاس بعدیمو از دست ندم جا پارک گیر نمیومد که !

 بعدش فهمیدم که ۳۶۰ تومن خرج گوشی میشه و توی این فکرا بودم که چرا آخه خرج گوشی باید انقدر بشه؟ از شدت بی اعصابی با یکی دو نفر تو آزمایشگاه بحثم شد... وسط بحث بودم که چی ؟

که خبر رسید ماشینمو بردن

خوشبختانه سرقت نشده بود بلکه جرثقیل پلیس برده بودش. منم که چند روزیه گوشی نداشتم گویا واسه خانواده پیامک دادن که ماشین توسط پلیس حمل شده و اونا هم از طریق ایمیل و تلگرام به من گفته بودن که نترس دزد نبرده !

دویدم سمت جایی که ماشینو پارک کرده بودم دیدم که بعله ! بردنش...

خلاصه به پرفکت ویک رسیده بودم. دیگه نشستم لبه ی جدول یکم... دوباره پاشدم قدم بزنم. دیدم یه ماشین تو خیابونه که توش  یاسمن و جهانن.. بوق میزنن برام دست تکون میدن..

گفتم ماشینو بردن و اینا به زور سوارم کردن بردنم یه دوری بزنیم هرچی گفتم وسایلم رو میز دانشگاه مونده نذاشتن پیاده شم..

رفتیم بام تهران و یکم اخمامو باز کردم !

بعدش پگاه اومد و همگی رفتیم تجریش یه قهوه خوردیم طرفای ساعت هشت شب مهدی اومد با ماشینش رفتیم دانشگاه دوباره من وسایلمو برداشتم و بعدم یه سر رفتیم خونه خودمون (من و مهدی همخونه ایم) که من گوشی ناقصمو بردارم بدم تعمیر.

فهمیده بودیم پویا اومده تهران و همه جمعن خونه ی افشین. با مهدی اومدیم اینجا ... من بودم و مهدی و افشین و رضا و احمد و پویا .

اولش که به فیفا و این مزخرفات گذشت منم سرم تو گوشی بود ... بعد اومدیم مثلا درس بخونیم که احمد نذاشت و گیر داد پوکر بازی کنیم..

تا ۲ صبح زد به سرمون که گشنمونه ! جوجه کباب آماده کردیم و کباب کردیم با کلی مخلفات !

غذا که تموم شد دیدیم هنوز گرسنه ایم لواشک داشتیم و گردو و پنیر :)) بسیار هم خوشمزه شد ترکیبشون !

دیگه بچه ها دونه دونه رفتن بخوابن. احتمالا هیچکدوم به کلاسای صبحمون نرسیم... یه ساعته تمرینایی که باید انجام میدادیم رو ماسمالی کردیم و الان من تو رخت خوابم.

گاهی حس میکنم زندگی شوخیش گرفته.

فکرم مشغوله و نمیتونم بخوابم.  از خودم دلخورم... حس میکنم کنترل شرایط دستم نیست.. 

دارم سعی میکنم چند تا تصمیم جدید بگیرم واسه زندگیم. جوری که همه چیز رو همونجوری که هست ببینیم و ... اوضاع رو بهتر کنم.




  • آقای مربّع

نظرات (۱۱)

  • صدرا ارجمند
  • عجب :|
    به خودم و زندگیم و روزام امیدوار شدم!!:|
    پاسخ:
    :)) باز خوبه یه سودی داشتم
  • نفس نقره ای
  • عه مثکه ویکِ شوما پرفکت تر بوده :))) ویکِ من به این پرفکتی نبود :دی
    پاسخ:
    تازه فرداش خبر رسید باید خونه رو عوض کنم باید خونم بازسازی شه 
    یعنی واقعا جای اندکی غر غر و گرفته بودن حال داشت این تفاسیر ؛ ولی خوب پیش میاد . یه وقتایی همه چی رو می افته رو هم .

    حرفای مادر بزرگی : صدقه بدید .
    پاسخ:
    آره صدقه بدیم. ولی به کی ؟ اینا که تو خیابون میبینیم ؟
    چه خرجی گذاشتید روی دست خونواده! :))))

    منم حس میکنم خیلی از زندگیم و برنامه هام عقب افتادم...
    پاسخ:
    خب شروع کنید به جبران :)
  • فروردین دخت
  • خب پیش میاد تو زندگی هر کسی ..لحظاتی که پشت هم بدن...منم دارم این لحظه ها رو سپری میکنم
    پاسخ:
    از یه جایی میشه جلو همشونو گرفت... من دیر فهمیدم
  • روشنا ی صبح
  • یا خود خدا!
    دیگه بدشانسی ای مونده ک شما نیوده باشید!!!؟
    پاسخ:
    آره :))‌تازه فرداش خبر رسید باید خونه رو عوض کنم باید خونم بازسازی شه :)))
  • مـــیـــمـــ ☺☺
  • چه پایان ِ شیرینی :))))
    نذار فکرت در حد فکر بمونه
    زود بگیر تصمیمتو:/
    کی داره به کی میگه:|
    پاسخ:
    دیر گرفتم... حس میکنم یه هفته از عمرمو باختم !
    مرسی :) 
    درسی شد واسه آینده
    چقد قروقاطی...خدا به دادت برسه!!!:دی
    پاسخ:
    :)) همینه دیگه زمان دستمون میندازه
    چه کم تخمل:دی
    پاسخ:
    چه حرفی زدیا ! راس میگی 
    اره دیگه سیزده! می گذرد.
    پاسخ:
    گشتندی !
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی