چای با مغز
فلان موضوع میاد تو ذهنت
دنبال یه گوشه میگرده که بشینه
موضوعه تازه وارده و خجالتی، موضوع های قدیمی تری که تو ذهنت جا خوش کردن زل زدن به تازه وارد. انگار هرکس داره فکر میکنه من مهمترم یا این تازه وارد؟
بالاخره یه جا پیدا میکنه که بره بشینه و منتظر باشه نوبتش برسه بره تو.
همینجوری نگاهشو روی در و دیوار ذهنت میچرخونه ...
در باز میشه و یه خانم منشی میاد دم در از روی یه آیپدی که تو دستشه میخونه :
موضوع بعد لطفا! شماره ی ٩٣٨٨١٧! مغز در یازده درصد پردازش خودش قرار داره و منتظره شما رو ببینه!!
یکی از موضوعای پا به سن گذاشته بلند میشه و لخ لخ کنان میره سمت اتاق ویزیت.
خانوم منشی که با دست مسیرو نشونش میده میگه ای بابا آقای دغدغه شما که هنوز حل نشدی ایشالا زود تر رو به راه میشی امیدت به خدا باشه، حل همه دست اونه!
دغدغه جواب نمیده فقط لبخند میزنه و مییره تو.
تازه وارد پیش خودش فکر میکنه آقای مغز چجوری وقت میکنه این همه موضوعو ویزیت کنه؟ اگه وسط ویزیت ینفر یه موضوع بد حال اورژانسی برسه چی میشه؟ ینی ممکنه بعضیارو که یکم به هم شبیه ترن رو گروهی ویزیت کنه که کارشون زود تر راه بیفته؟ پس با این همه شلوغی کی وقت میکنه استراحت کنه؟ اینا رو ول کن چه پولی در میاره فلان فلان شده !!
تو همین فکرا بود که آقای دغدغه عصا به دست میاد بیرون و نفر بعدی میره تو.
تازه وارد تعجب میکنه! انتظار داشت کار دغدغه ها بیشتر طول بکشه ، اونم دغدغه ای به این سن !
نکنه مغز منواصلا تحویل نگیره وقتی دغدغه ی قدیمیشو انقدر سریع فرستاد بیرون؟؟نکنه؟
ما این همه راه اومدیم ! حالا میگی اهمیت نمیدی؟ :دی
خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، میره پیش آقای دغدغه و من من کنان دلیل زود بیرون اومدنشو میپرسه؛
آقای دغدغه با همون لبخند تلخه میگه :
ما ها از یه سنی که میگذریم دیگه کنار میایم با همه چی ، بقیه هم با ما کنار میان.. یادمه وقتی جوون تر بودم ینی به سن الان تو بودم، خیلی مشتاق بودم بتونم ساعت ها با آقای مغز صحبت کنم و حسابی یه دل سیر از خودم براش بگمو اونم کلی برام نسخه بنویسه و مرتب هوامو داشته باشه.
ولی هرچی میگذره دیگه همه ی حرفام براش قدیمی میشه..
حرفای اونم همینجور! منم دیگه زیاد حوصله ندارم تو این سن این همه راهو بیام برای شنیدن حرفای همیشگی... ینی میدونی؟ هرچی لازم بوده بهم بگه گفته، جاهاییم که نمیدونسته حسابی باهام همدردی کرده و دلداری داده.
این آخر عمری فقط گاهی میام که بهش بگم من هنوز هستم و با رفیق قدیمیم یه فنجون چایی بنوشم!
- ۹۴/۰۹/۰۲
یاد منشی دکتری افتادم که گله ای هم رو میفرستاد و من اعتراض کردم که میخوام خصوصی با دکتر حرف بزنم.
اینکه راه حلی برای دغدغه ها و مشکلات پیدا نکنی و دیگه مجبور بشی با اونها بسازی خوب نیست.