همان است که بود
شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ق.ظ
وقتی واسم فال میگرفت دستاش میلرزید... انقدر پیر شده بود که نمیتونست کتاب حافظ رو درست نگه داره.
قبلش نگام کرد و خندید.. با این که کم همو دیده بودیم انگار براش عزیز بودم.
هیچ وقت نشده بود بشینیم و یه دل سیر گپ بزنیم... حیف از این همه تجربه که بخواد تا همیشه تو سینش بمونه و کشف نشه.
میگفت این کتابم یه کتاب مقدسه... میگفت همونجور که تو ارتش به مافوقشون احترام میذارن باید به این کتاب احترام بذارید.
بهم گفت نیت کن.
چشماشو بست و یه صفحه از کتاب رو باز کرد... اول خودش یه دور تو دلش خوندش و گفت: "به به !"
وقتی غزل رو میخوند صداش میلرزید... چشماش درست نمیدید. یه حسی میگفت وقت زیادی نداره.
چند نفر گریه کردن از دیدن اون صحنه. منم چشمام پر از اشک شده بود.
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود | گوهر مخزن اسرار همان است که بود |
لاجرم چشم گهربار همان است که بود | عاشقان زمره ارباب امانت باشند |
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود | از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح |
همچنان در عمل معدن و کان است که بود | طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید |
زان که بیچاره همان دلنگران است که بود | کشته غمزه خود را به زیارت دریاب |
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود | رنگ خون دل ما را که نهان میداری |
سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود | زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند |
که بر این چشمه همان آب روان است که بود | حافظا بازنما قصه خونابه چشم |
- ۹۴/۰۹/۲۸