آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

پست های ده دقیقه ای شماره ۶ - ۳۰ بهمن ۹۴

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۸ ب.ظ
آدمای جالبی سر راهت قرار میگیرن. 
همینقدر که اونا واسه تو جالبن یادت باشه که توهم واسه اونا جالبی. نباید دچار خودکم بینی بشی. 
هرکسی توی یه مسیریه و به سمت یه کمال میره این کمال میتونه برداشت محصول آخر تابستون توسط یه کشاورز باشه یا کشف زندگی تو سیاره های دیگه توسط مهندسای هوافضا یا گرفتن یه مدرک تحصیلی خوب واسه یه دانشجو. 
کلا آدم فقط یکی دوتا هدف نداره که تو خیلی چیزا دنبال کماله و ذاتش جوریه که نمیتونه دغدغه هاشو بریزه دور فوقش میتونه تا یه مدتی بذارتشون تو یه صندوق و درشو قفل کنه ولی دیر یا زود صندوقه منفجر میشه.
واسه همینه که میشه مطمئن بود هر آدمی دیر یا زود توی چند تا مسیر میفته.
یه کاغذ رو تصور کن که همه آدمای دنیا توش با یه نقطه نشون داده شدن و مسیر هایی که هرکدوم توشن با چند تا خط که از اون نقطه خارج شده.
این وسط خیلیا هم مسیر میشن، خیلی ها هم نمیشن. 
هم مسیر ها میتونن به هم کمک کنن با حرفاشون و تجربه هاشون، غیرهم‌مسیر ها هم میتونن به همدیگه کمک کنن که دنیاشون بزرگتر شه.
مثلا کتاب خوندن مثل این میمونه: مسیری که نویسنده رفته اگه ۴۰ سالش باشه و این ۴۰ سال رو توی یه کتاب نوشته باشه میتونی اون همه سال رو به خودت تزریق کنی و بزرگتر شی.
 
از کوبیدن و ساختن دوباره گفتم. منم مثل همه‌ آدمای دیگه، شده که بخوام بکوبم و بسازم و فکر کنم اینو یاد گرفتم اصن یاد گرفتن نداره چون وقتی به جایی میرسی که هیچ چیز واسه از دست دادن نداری هیچ راهی نداری جز بهتر شدن. نه؟
با این که به نظر ساده میاد ولی شاید سخت ترین و در عین حال لذت بخش ترین کار دنیاست.
ولی نمیشه که هربار بخوای رشد کنی، کلِ چیزایی که تاحالا ساختی رو خراب کنی که از نو بسازی. گاهی هم هست که باید یاد بگیری جای این که خودتو بکوبی و یکی دیگه بسازی بپذیری که این همین تویی، همین خودت که باید دوسش داشته باشی و میخوای همینی که هستی رو بهتر کنی. نه این که خودت رو با خاک یکی کنی و یه آدم دیگه بسازی.
شاید یکم بد گفتم، هر دو روش جواب میده ولی به چه بهایی؟
خلاصه که بعضی وقتا فقط میخوای یه چیزای خاصی رو خراب کنی نه کل اون چیزی که داریو. 
فرض کن هر طبقه ای با یه کلنگ خاص خراب بشه ولی اگه نخوای یه کلکسیون از انواع کلنگ ها داشته باشی میتونی با یه بمب یا wrecking ball بزنی کل معامله رو خراب کنی. مسلما دومی آسون تره.
من رسیدم جایی که کلنگ های لازمو نداشتم حیرون و سرگردون بودم تا این که زهرا گفت کتاب بخون اصلا بحث چیز دیگه ای بود فکر کنم داشتیم درباره حافظ بحث میکردیم! همینه که میگم هر آدمی حرفی داره واسه گفتن.
کتاب کلنگ فکری میده بهت.
و شروع کردم ایندفعه تورمو توی کتابای مختلف پهن کردم... یکم هم از انرژی هایی که باور کرده بودم وجود دارن کمک خواستم و میدونستم کتابی که به دردم بخوره به دستم خواهد رسید. تا موقعی هم که برسه بیکار ننشستم و از چندتا کتابی که همیشه توی قفسه خاک میخوردن شروع کردم...
در جست‌و‌جوی کلنگ!


  • آقای مربّع