بامداد سهشنبه - ۱۸ خرداد ۹۵
خب بیا یکم به دلمون بپردازیم.
دل من که اصلا خوب نیست رفیق... خیلی وقته ازش بیخبرم.
من اگه میدونستم که چی میشه که گاهی مثل یه برگ پاییزی که از درخت جدا میشه با جریان باد میرقصیم و به هر سمتی که اون بخواد میریم...
که وقتی بیدار میشیم یهو از خودمون میپرسیم اینجا کجاست؟
حکایت منه... راستش میتونستم به تختهچوب روی آب هم تشبیه کنم ولی همیشه رقص یه برگ رو با یه ملودی تصور میکنم... هربار که یه برگی که از درخت میفته رو میبینم، اول یاد اون ملودی میفتم و بعد هم یاد خودم..
بیدار شدم و از خودم میپرسم من چرا اینجام؟
من چرا اینجام؟
من چرا اینجام؟
آخرین تصویری که قبل از به خواب رفتن یادمه با اینجا خیلی فرق داشت.
انگار یه میلیون سال پیش بود..
به هر جون کردنی خودتو میری و میرسونی به یه پناهگاه.. بعد از یکم استراحت ادامه میدی... داری پیش میری که دوباره پاییز میاد..
بدون این که بفهمی از درخت جدا میشی و دوباره یه میلیون سال بعد جایی بیدار میشی.
باز هم از خودت میپرسی: من چرا اینجام؟
ایندفه رمق کمتری هم واسه بلند شدن واست مونده.
دنیات یه رنگ دیگس..
حالا، چیکار باید کرد؟
- ۹۴/۱۲/۰۱