بامداد سهشنبه - ۱۸ خرداد ۹۵ - ادامه
شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۲۹ ق.ظ
تهمایهی اکثر حرفای این دوسه روز همینه: بی رمقی.
تو دلم گاهی میگم خدایا، یونیورس! یا هرکی که هستی یه نشونه بهم بده. یه چیزی بفرست پایین که بشوره ببره و یا یه انگیزهی حرکت بشه.
حیفم میاد از اون کسی که میتونم باشم و نیستم.
حیفم میاد که روزای اوج خودمو دیدم..
کمتر کسی میدونه فرو رفتن بیشتر و بیشتر ینی چی!
که داری به خودت میپیچی و پاتو از لج میکوبی زمین و همین پا کوبیدنه باعث میشه بیشتر فرو بری.
لج!
و فردایی که همیشه بهش امید داریم... فردایی که میدونیم هست که مطمئنیم هست.اگه میدونستم فردایی نیست امروز هرگز تا لنگ ظهر نمیخوابیدم.
بسه از بیرمقی گفتن. این حرفها کاری نداره .. مدتها میتونم از این سبک نا امیدیها بگم. هنر اینه که بتونم راهی پیدا کنم.
بتونم واسه خودم کاری کنم..
چجوری میتونم دست خودمو بگیرم؟
- ۹۴/۱۲/۰۱