یکشنبه - ۲۳ خرداد ۱۳۹۵ - بامداد
و اما پایان.
مشاهدات عجیبی دارم.
زشتیِ حسادت.
سبکیِ خانهبهدوشی..
زیباییِ -عادی بودن- .
لذّتِ بودن!
زیبایی صبر و عمل به موقع. زیباییِ سروسامون دادن درون در ابتدا و بیرون در ادامه.
و ترس مواجه شدن به همهی اینها.
و پشیمانیهای بعد از اشتباه..
و دلمردگیِ بعد از زها شدن. و سختی شروع دوباره.
سختی که نه! این که نمیفهمی چی به چی شد!
ما نیمچه مهندسا عادت کردیم بدونیم چی به چیه اگه وضعیت یه سیستم عوض میشه عامل چیه و کجاس.
ولی آدم لامصب معلوم نیست.
نمیشه مهندسیش کرد. خیلی عاملا هستن که موثرن.
چند قدم از لاکم اومدم بیرون.
چند تا قدم کوچیک... آدمایی رو میبنیم که از خیلی جهات از من خیییلی قوی ترن. میترسم! ناامید میشم.
میترسم که باز هم نتونم..
ناامید میشم که نکنه من از اساس مشکلی دارم... و خلاصه تموم این حرف و فکرا که سراغ همه میاد.
مثلا این که من کسی رو ندارم...
ندارم؟
کی گفته ندارم؟
همم
بهتره ننویسم چون خودمم نمیدونم چی میخوام بنویسم.
بهتره چشمامو ببندم.
فکر چی ؟
بکنم یا نکنم؟
- ۹۴/۱۲/۰۱