دوشنبه - ۳۱ خرداد ۱۳۹۵ - تجربه! دو روایت از دیسک کمر
اینروزا یه وقتایی برمیگردم و زیرچشمی یه نمیمنگاهی به عقب میندازم.
میبینم چند تا چیز مشتی یاد گرفتم.
اولی و دومیشو که گفتم، این بود که به طرز مشکوکی به نظر میرسه از وقتی که آدم شروع نکنه به دوست نداشتنِ خودش، اوضاع قاراشمیش میشه!
اما چیز بعدی که امروز بعد از امتحان یهو به ذهنم رسید.. من دروافع واسه چیزی که فکر میکردم دیسک کمره پیش دوتا دکتر رفتم.
و واسه اون مشکل دوتا دیدگاه مختلف داشتن. انقدر تفاوت عجیب بود که انقدر میتونست روی زندگی من تاثیر بذاره.
اولی میگفت: کمرت پیر شده... شما به سادگی سنت رفته بالا و دیگه نمیتونی یه سری فعالیتهارو انجام بدی.
دومی میگفت: کمرت جوونه و ضعیف... باید تقویتش کنی با بدنسازی یا ورزش باید حسابی ورزش کنی.
عجیبه .. یجورایی انگار جفتشون به یه چیز نگاه میکنن و هرکس یه بازخوردی از ذهن خودشو بیان میکنن.
هردونفر دکتر بودن و مسلما وضع زندگی خیلی خوبی داشتن. ولی اولیه یه حالت غمی داشت... از نشستنش رو صندلی معلوم بود.
دومی ولی تازهدخترش عروسی کرده بود. یه حال خوبی داشت! شوخی میکرد.
ادامه ندم دیگه!
- ۹۵/۰۲/۰۱