یکشنبه - ۳۰ خرداد ۱۳۹۵ - ظهر - کتابخونه
بینگو!
8:52 دقیقه صبحه.
من بیرون از تختم. یه لیوان قهوه هم جلومه!
زندگی زیباست :)
----------------------
دوتا چیز! یک این که دیشب موقع خوابیدن خیلی خوب خوابیدم ینی عملا لبخند رو لبم بود و خوابم برد. رادیو دم گوشم بود مث این پیرمردا... با یه پارازیت نازی آهنگای مهستی پخش میشد... همین پارازیت منو میبرد به عالم کودکی... یاد پدربزرگ خدابیامرزم که بدون رادیو خوابش نمیبرد...
چه صبحونه مشتی ای زدم! نون تو فریزر داشتیم. نون تازه بود مال دیروز. رو بخار آب گرمش کردم و بعد با پنیر و گوجهتازه و لیموای که زدم رو گوجه و مربای آلبالو نوش جان کردم.
بعدشم یه لیوان قهوهی مشتی که ماگ نوشته بود: You Are Going To Feel Better Soon.
بعد مهتابیِ خونه رو وصل کردیم و.. یه ایدهی مشتی زدم :دی
پرورش گفت ببین فقط یه مهندس میتونست :)) آخه ۳ تا مرد بزرگ بودن و نمیدونستن یه مشل برقکشی رو چجوری حل کنن.
خلاصه الانم کتابخونم و دارم جزوهی DSA رو قورت میدم :دی
منتظرم شب شه برم خونه ادامه بدم... موقع خواب رادیو... آخ!
باید هرچه زودتر چند تا گلدون بخرم واسه خونه.. نمیدونم این تابستونو برم کارآموزی یا نه!
مهلتش تا فرداس مثکه.
فردا میرم دنبالش... همم؟ بعدشم میرم کافهای جایی پروژهی برنامهنویسیمو میزنم.
ایمیل زدم به شرکتی که میخوام تابستون توش کار کنم.. گفتم من از ۲ تیر میخوام بیام خدمتتون :دی
میخوام تو این تابستون یه کار شاخ کرده باشم. یه چیزی راه انداخته باشم اقلا...
دیگه دارم فکر میکنم از شرایطی که شاید به ظاهر سخت باشه (که من دارم و بقیه ندارن) چه استفادهای میشه کرد؟
مثلا خونهی من یه جای کوچیک دور از مرکز شهره ولی پاک ترین هوای تهران مال اون منطقس... میتونم کلی ورزش کنم.
دیشب موقع ورزش (که شب اول بود) ریم تیر میکشید! نفسم بالا نمیومد... سیگار منو داغون کرده بود.
امیدوارم جای جبران داشته باشه.
- ۹۵/۰۲/۰۱