بعد عمری؛ پستی!
شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۳۲ ق.ظ
ول کن این حرفارو، خودت چطوری؟
میزونی؟
اگه هستی که خداروشکر اگه نیستی چرا یه چند روزی نمیزنی کنار و استراحت کنی؟
شادی؟
اگه هستی که خداروشکر، اگه نیستی دلیلشو میدونی؟ چرا تو خودت نمیگردی دنبالش؟
یجای کار گره خورده یا سوال بیجواب داری؟
اگه نه که خداروشکر، اگه آره چرا کمک نمیخوای؟ چرا با اولین کسی که پیشش راحتی درمیون نمیذاری؟
کسیو داری که دلخوشیت باشه یا نه؟
اگه آره که خداروشکر، اگه نه چرا نمیری دنبالش؟
حس و حال "زندهگی" کردن داری یا نه؟
اگه آره که خدارو شکر، اگه نه یکم فکر کن. مگه نه این که چشم به هم بزنی میری زیر خاک؟ مگه نه این که همهی اینا تهش واسه اینه که حال کنی با خودت و زندگیت؟ مگه همهی اینا واسه این نیست که تهش "حس خوب" بدی به خودت؟
امروز بیشتر وقتمو با یه پیرمرد ۸۰ ساله گذروندم. توی باغش .. با هم قدم میزدیم و دونه دونه داستان درختایی که بعضیاشونو ۴۰ سال پیش کاشته بود برام تعریف میکرد. همینجوری که حرف میزدیم؛ کنار درختا وایمیسادیم و مثلا میگفت: " این درخت گیلاسو میبینی؟ اینو موقع تولد پسر اولم علی کاشتم به نام اون.. " یا میگفت: "اینو میبینی؟ دوستم از فلان کشور نهالشو واسم آورده ببین چه انجیری داده..".
یه دنیا حرف داشت و همش نگران بود که نکنه منِ ۲۱ ساله از پرحرفیای یه پیرمرد خسته بشم ولی نمیشدم. برعکس چون میدونستم چه چیزاییو از سر گذرونده و چه سختیایی کشیده دل تو دلم نبود که جواب یه سوالو ازش بگیرم. تو دلم فکر میکردم که شاید اگه این سوالو از کسی که به معنی واقعی یه عمر از من بزرگتره بپرسم، میتونم میونبر بزنم.
حالش خوب بود!
شوخی میکرد، جک میگفت! خودش میگفت بعضی جکام مال ۱۲ شب به بعده!
دستش میلرزید .. تعریف میکرد چه جاهایی تو زندگیش میتونست با یکم شیطنت پول عظیمی به جیب بزنه ولی نزده.
چه جاهایی میتونست با یکم سکوت در برابر کارای غلط بقیه، راحت ترین زندگی رو داشته باشه ولی سکوت نکرده بود و چوبشم خورده بود. این که عزیز تریناش بدترین مصیبتایی که فکرشم نمیکنی رو کشیده بودن.. چیزایی که مو به تن آدم سیخ میکنه..
سرتو درد نیارم. جواب سوالام پیش اون نبود.. ینی کاش فقط نبود! اونم نمیدونست..
ازم پرسید: " تو هم گُمی، نه؟ منم عین توام."
فهمیدن این که ممکنه حتی بعد از ۸۰ سال هم به جوابام نرسم منو ترسوند. یکمم ناامیدم کرد.
نمیخوام روی چیزایی که پیرمرد از سر گذرونده بود مانوور بدم چون واقعا فکر کردن بهشونم منو غمگین میکنه.
تو حرفاش میگفت: "یبار از خدا پرسیدم پس من کی میخام یکم تو این دنیا کیف کنم؟ داره تموم میشه عمرم!"
گرفتی؟
اگه منتظری که در آینده روزی برسه بهت بگن خب شما دیگه مرخصی؛ برو به امان خدا؛ ول معطلی! چه بسا که ممکنه هرقدرم کارت درست باشه و خوب و پاک عمل کنی؛ هرقدرم تلاش کنی و جون بکنی همون دم آخر نه تنها از جایزه خبری نباشه؛ کلی حادثه و مصیبت هم واست کمین کرده باشه.
حالش خوب بود! یاد گرفته بود که باید حالش خوب باشه. چون هیچکی از یه ساعت دیگشم خبر نداره؛ چون فهمیده بود که وقتی میشه "خوب بود"، چرا نباشیم؟
جواب سوالام پیشش نبود ولی اینو خوب بهم یاد داد که از هر فرصتی واسه خوب بودن باید استفاده کرد، که هیچوقت هیچکس نمیاد بهت بگه: "خب! حالا خوب باش." اینو که درک کنی تو اوج حال خرابیم میفهمی حتی همین الانم دو راه داری؛ "خوب" باشی یا نباشی.
پ.ن:
تو راه برگشت یه نیسان آبی جلوم بود و کلافم کرده بود؛ که توجهم جلب شد به جمله ای که پشتش نوشته بود؛ این بود:
" به عمر غصه خوردیم و فایده نداشت! پس بیخیال غم دنیا ".
سرعتو کم کردم و رفتم لاین وسط؛ شیشه رو دادم پایین و صدای آهنگو بلند تر کردم.
تصویر: دیوار باغ
- ۹۵/۰۳/۰۱