دوشنبه - ۱۴ تیر ۱۳۹۵ - ظهر - تجربه به جنگِ آتش!
دیروز یه شکست بود..
خودمم نمیدونم چی شد..
میدونستم دارم اشتباه میکنم
میدونستم دارم حاصلِ چند هفته خودسازی رو زیر سوال میبرم...
اما انگار دست من نبود... ینی نه کیو گول میزنم... دست من بود.
ولی نمیدونم.. جرا کنترل نمیتونستم بکنم خودمو... یجور addiction یجور اعتیاد.
تاوان خیلی زود شروع شد. همون لحظه.. کودکِ درونی که این همه سرکوب شده بود و این همه لجبازیاش روی هم جمع شده بود در لحظه شروع کرد به تلافی کردن.
شاید باورت نشه که ۱۶ ساعتی خوابیدم بعدش... سیل فکرای منفی به سرم هجوم میآورد.
میدونی چیه؟
تازه امتحانام تموم شده بود و میخواستم فقط یه ساعت ریلکس کنم که ریلکس کردم... که خوابیدم.
که بعدش وقتی بیدار شدم اصلا اولش یه لبخند رو لبم بود! تو ذهنم این بود که به این میگن زندگی! ولی وقتی یادم اومد جنگ شروع شد..
آتیشش میخواست به امروزم بکشه کاملا معلوم بود که میخواد هرچی ساختمو به باد بده..
ولی تجربه چیزیه که الان دارم و قبلاها نداشتم.
این تجربه کمک کرد آتیشو خیلی زود خاموش کنم. فکرشم نمیتونی بکنی که اگه این آتیشو خاموش نمیکردم چهها که نمیشد!
همین امروز واقعا دلم میخواست برم یه پاکت سیگار بخرم... کی میدونه چی میشد؟
تجربه... و تجربه پشتِ تجربه...
که هفتاد سال عبادت میتونه یک شبه به باد بره.
اینو مینویسم که همیشه یادم بمونه... که همممممیشه یادم بمونه که هفتاد سال عبادت میتونه یکشبه به باد بره...
همین.
- ۹۵/۰۳/۰۱