آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

خوب و بهتر

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ب.ظ

Ok ! I'm an engineer ! Let's design a life this time :)


بعد از این همه کشمکش فکر کنم باید قبول کنم که خدا اگه باشه نمیاد دونه دونه واسه آدما نامه بنویسه و پست کنه در خونشون.

که قرار نیست ما همه‌ی قواعد بازیو بلد باشیم و بعدش شروع کنیم به بازی کردن. شاید اصلا باید در طی پیشرفتن توی بازی قواعدو یاد بگیریم.

خودم حس میکردم دارم به یه سمتی میرم که همه‌چیزو کاملا جبری ببینم یا همه چیزو کاملا اختیار محور!

ینی تو دلم داشتم دوتا دیدگاهو تست میکردم یکی این که زندگی واسه هرکس یه سرنوشت خاصی در نظر گرفته و طرف حتما به اون سمت میره اگه بخواد جز اون بره سنگ جلو پاش میفته. یا در طرف مقابل این که آدم به هرچی میخواد میرسه! نو متر وات همین که بخواد میرسه.

میدونی؟ نه به اون جبریِ جبر، و نه به اون اختیاری... بهم گفته بودن وارد این چیزا نشو ... وارد این باتلاق نشو که غرق میشی... اگه شانس بیارم و بتونم خودمو بکشم بیرون مهم ترین چیزی که به فهمیدم همینه که نه اینه و نه اون! هیچکدوم. 

حتی مطمئن هم نیستم که چیزی بین این دوتا باشه چون هیچی نمیدونم. خیلی چیزا هست که نمیدونم ولی از گوشه کنار چیزایی شنیدم که هنوز فکر میکنم یکم آبا که از آسیاب بیفته باز هم میتونم بفهمم.. نمیخوام زندگیمو استاپ کنم و برم حالا درباره‌ی زمان و منطق و هزاران چیز دیگه بخونم. باید زندگیو پیش ببرم... 

میدونی؟ حتی اگه با این فرض زندگی کنی که همه‌چیز تصادفی رخ میده و همه چیز ۱۰۰ درصد رندومه.. باز هم دلیل نمیشه که از این فرصت فوق‌العاده ینی زنده بودن استفاده نکنی..

هنوز فکر میکنم این که تو این مسیر بزنی کنار ینی بزدلی. و چقدر بزدلی کردم... این مردابی که توشم همون بزدلیه.

تنبلی وجود نداره همش ترسه تنبلیِ آدما ریشه در ترسشون داره. همه‌ی این اورتینک ها به جایی نمیرسه.. اگه هم برسه فکر میکنم بیشتر از این ارزششو نداره.

هیچی تو دستت نیست! هیچی تو دست و بالت نیست که بخوای باهاش یه منطق شکست ناپذیر بچینی.. وای اگه میدونستیم این فرصت زنده بودن چقدر کوتاهه و فرصت سالم و سرپا بودن چقدر کوتاه تر از اون.

همین که فهمیدم به راحتی ممکنه یه نفر از اکثر فعالیت های زندگی دستش کوتاه شه با یه کمر درد یا چشم درد... به فرضی که عمر طولانی‌ای هم داشته باشیم چقدرشو سالمو سرپاییم؟ تو مطب دکتر که بودم میگفت این بدن هم مزخرف ترین چیزیه که خدا آفریده... به مو بنده زود خراب میشه و نه گارانتی داره و نه چیزی. طرف جراح بود.. شاید اگه شغل دیگه ای داشت چیز دیگه ای میگفت.

هرکس بالاخره یا خودشو تو زندگی جوری سرگرم میکنه که اصلا درگیر این سوالا و معرفت ها نشه یه این که بالاخره یجایی آگاهانه یا ناآگاهانه با گول زدن خودش یه باوری رو میگیره و پیش میره. حتی نداشتنِ باور هم یه انتخابه.

باورت هیچی هم که باشه در این حقیقت محصور شده در زمان هیچ فرقی ایجاد نمیکنه.. که ما اسیریم تو سه بعدی که خودش توی زمان اسیره.


از پیروزی یا امید دم نمیزنم ... اتفاقا از ناامیدی دارم میگم که جواب هیچ‌جایی نیست که بتونی بهش دست پیدا کنی.. 

نمیگم همه‌جارو گشتم و همه‌چیزو امتحان کردم! ولی دارم میفهمم حتی اگه پیدا شدنی باشه، این جستجو بهایی داره که منطقی نیست.

گاهی وقتا فقط باید برگردی به همین زندگیِ محدود و حسرتِ خیلی چیزارو تو دلت دفن کنی.. واسه من حسرتِ دونستنه. نمیدونم و نمیتونم بدونم.. ذهن لجبازم تو آتیش میسوزه ولی کاری نمیشه کرد. 


طنزِ ماجرا اینجاست که حتی اون وقتی که فکر میکردم اون چیزی که دونستنیه رو میدونم، در عملکردم اثری نداشت. عملکرد همونه و فقط ذهنه که میتونه زیبا باشه یا نه.

تو اگه بخوای از نقطه‌ی A به B برسی چند تا مسیر جلوته ولی در هر حالت کوتاه ترین و آسون ترینشو انتخاب میکنی، مستقل از این که به جبر اعتقاد داری یا به اختیار یا به جفتش، مستقل از این که به خدا اعتقاد داری یا به انرژی یا به جفتش یا اصلا به هیچ چیز. تو همه‌ی این حالتا واسه رسیدن به نقطه‌ی مقصد یه راهیو میگیری و پیش میری هیچ فرقی هم نمیکنه ذهنت بر چه اساسی بنا شده.

و واقعا خنده‌داره که وقتی فکر میکنم میبینم من چه بفهمم دنیا چجوری کار میکنه و چه نفهمم، چه دلیلی واسه بودنم باشه و چه نباشه، واسم فرقی نداره ! چون تهِ تهش هممون به سمتی میریم که در لحظه فکر میکنیم بیشترین سود رو واسمون داره.

بذار یه مثال بزنم.. خودمو مثال میزنم که دارم درس میخونم و سعی میکنم مهندس شم. واسه این کار هم دارم تمام تلاشمو میکنم که بدونم به مهندس شدن میرسم...  ممکنه بگم واسه خدمت به علم توی این مسیرم، ممکنه بگم واسه کمک کردن به آدما و به راحتی هم ممکنه بگم واسه پولدار شدن! بسته به این که باورای ذهنیم چی باشن هرکدوم از این حرفارو میتونم بزنم ولی تهش فرقی نمیکنه! میدونی چرا؟ چون باور کن اگه الان کاری از این بهتر بلد بودم انقدر شجاعت دارم که اینو نصفه ول کنم و برم دنبال اون‌یکی کار.

ینی مثلا میگم اگه فکر کنم من توی خوانندگی آینده‌ی بهتری میتونم داشته باشم باز هم با همه‌ی این استدلال ها ینی کمک به علم(!) کمک به بشریت یا پولدار شدن میرفتم اون‌سمتی. 

مثال گویا بود؟ بهتر و بدتری به باورای تو ربطی ندای بهتر و بدتری جزو بدیهیاته و ما هممون داریم کاریو میکنیم که واسمون بهتره. اگه هم داریم به سختی‌ای تن میدیم شک نکن چون میدونیم در ازاش قراره چیزی رو به دست بیاریم این کارو میکنیم.

چیزی که دارم سعی میکنم با این مثالای دست و پا شکسته بیان کنم اینه که تنها باور معتبر که هیچ شکی هم توش دخیل نمیشه، و تمام عقاید آدما زیر مجوعه‌ی این میشه اینه که ما میخوایم "خوب" باشیم و بعد از اون میخوایم "بهتر" باشیم. بهتر از دیروزمون، از بقیه ..

چیزی که دارم ادعا میکنم اینه که الان اگه من بخوام از جایی که هستم به نقطه‌ی برم، باید یه سری کارا رو بکنم. و اگه اون نقطه‌ رسیدنی باشه با اینجام این کارا بهش میرسم. فرقیم نمیکنه که ذهنم بر چی بنا شده باشه... پس همین حالا که ذهنم بر هیچ چیز بنا نشده و حس گم شدن دارم، باز هم با انجام همون سلسله کار ها، رسیدن به اون نقطه شدنیه. چه واسه دنیا مهم باشه تو باورت چیه و چه واسش مهم نباشه تو میتونی تغییر ایجاد کنی. میتونی با چند تا تصمیم و عمل برسی به جایی که میخوای. پس اگه بخوای با بد ترین دید ممکن هم به قضیه نگاه کنی که انگار هیچی به هیچی نیست.

بذار یه اعترافی کنم!  بنظرم همه آدما می‌دونن چه مرکشونه فقط نمیخوان به زبونش بیارن.. حالا چی شد که من ایمانمو از دست دادم؟

دیدم که دنیا کاری نداره تو به چی باور داری و چجوری فکر میکنی...شاید کودک لجباز درونم از این که اینو مشاهده کرد لجش گرفته. حرصم گرفته که دنیا به کتف چپشم نیست که ما ذهنمونو چجوری ساختیم. ولی یه دوست میگه: ولی امید قضیه‌ش از ایمان شاید جدا باشه. امید همینه که تو میدونی اگه یه لیوانی بندازی زمین میشکنه! رد خور نداره! امید ینی میدونی فلان عمل فلان نتیجه رو داره و مو لا درزش نمیره.  همیشه یه کاری کردن بهتر از هیچ کاری نکردنه. 

 میگن دنیای بیرون و درون بازتاب هم‌دیگه هستن.. منطقی به نظر میاد نه؟ گاهی این دوتا توی لوپ میفتن و همدیگه رو فقط بد تر میکنن. 

اومدیم و الان با کلی امید و آرزو خودتو جمع کردی نشستی مشکلات زندگیتو مشخص کردی مثلا یه آهنگ حماسی هم تو بکگراندت پخش میشه و تو هم مثل قهرمانا میخوای شروع کنی به درست کردن دونه‌دونه‌ی همه چیز و کلی تلاش میکنی شبا نمیخوابی و به این در و اون در میزنی.. ولی تهش بازم نشه! اصن اوضاع بدتر شده... میدونی که دنیا واسش مهم نیست! ولی خب... بازم یه کاری کردی دیگه، نه؟

بالاخره باید زنده بود.. تا وقتی که هستی اگه بجنگی قشنگ تره.

فرض کن ذهن لجبازیشو ادامه بده و باز هم ازت بپرسه که چی؟ خب که چی؟ ولش کن... نمیخوام! 

جوابش اینه که:

- باشه.. این کارو نکن نمیخواد بجنگی. نمیخواد دوباره از جات بلند شی و باز هم اهدافتو مرور کنی و بجنگی! همرو بریز دور :) الان خوبی؟ 

- نه!

- پس یکاری کن که خوب شی... هرکاری دوست داری بکن. هرکاری که خوشحالت میکنه.


ذهنی که انقدر لجباز و البته باهوش باشه که سر هرچیز ازت میپرسه "که‌چی؟" بعد از این مکالمه کم میاره.. چون میدونی الان هیچی به اندازه‌ی همون دوباره پاشدنه بهش حال نمیده. نه! اصلا هیچی جز اون بهش حال نمیده! 


یبار دیگه ببین چی دوست داری. چی واست "خوبه" و چی تورو "بهتر" میکنه. اولین جوابی که پیدا شد شاید تنها جوابه.

  • آقای مربّع

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی