شنبه - ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ - پروژهی خودنبازی
نزدیک بود خواب بمونم.
شاید اگه ۷:۵۵ دقیقهی صبح کسی در خونه رو نمیزد، دیر تر بیدار میشدم. چشامو که باز کردم دیدم ساعت داره زنگ میزنه ولی من نمیفهمیدم.
ماشینم خراب شده بود هماهنگ کرده بودم تعمیرکار صبح بیاد که یه بررسی کنه ببینه تکوندادنش خطرناک نباشه.. از شما چه پنهون ماشین که خوبه کمرمم خراب شده! کلا من بهخاطر "زیاد و بد، پشت میز نشینی " سابقهی کمردرد و این مزخرفات داشتم یبار هم حتی زمینگیر شده بودم و نمیتونستم از جام بلند شم.. اما بعد از رانندگی های طولانی یکم دوباره تشدید شد.. خلاصه چشامو باز کردم و چند تا چیز با هم تو مغزم لود شد..
یهنفر که داشت در خونه رو میزن، ساعتی که داشت زنگ میخورد و من نمیشنیدم، و با اولین تکونی که واسه بلند شدن به خودم دادم؛ درد کمری که قیافمو تو هم پیچید..
پاشدم ولی! اومدم سر درس و مشقم. همه چیز خوبه و خوب پیش میره. به خودم قول دادم بیشتر حواسم به صبحا باشه. درسته که اکثر روزا صبح زود بیدار میشم ولی قدم بعدی اینه که با این بیدارشدنه یه کاری بکنم.
پژوهشگاه کارامو کردم و بعد از یه هفته یا حتی دو هفته هیچ غلطی نکردن فهمیدم همهچی تحت کنترله :)) ینی گل بگیرن این سلسله پژوهشهای منو که دو هفته نباشم آب از آب تکون نمیخوره :/ بهم برخورد!
فک کردم چقدر دارم میرینم تو تایم و پتانسیل و فلانم..
با دلبر این روزارو تصمیم گرفتیم بیشتر بچسبیم و حواسمون باشه با وقتمون چیکار میکنم. مادوتا کلا سینک(sync)ایم ینی با هم خوشحالیم با هم ناراحتیم با هم بیاعصاب و خریم با هم فاز جدی گرفتن زندگی برمیداریم :/
همینجوری که کارامو میکردم، تلگرامو باز کردم و آب پاکی رو ریختم رو دستِیکی دوتا شرکتی که قراربود استخدامم کنن. ینی اول اونا گیر دادن که بیا بعد خودم گیر دادم که میام اما یکی دوبار که سر زدم دیدم نه... اونی که میخوام نیست. اگرم هست هنوز من اونی که میخوام باشم نیستم.
فکر کردم اگه خودمو جمع کنم میتونم کاری کنم که از هزارتا تو شرکت کار کردن مفید تر باشه.
و این اتفاقای اخیر دقیقا تو دوهفتهای افتاد که اووووج کارای من بود مثلا. دیدم هنوز نمیخوام کار کنم... کار کردن یجورایی تو این مقطع تنها سودی که واسم داره اینه که یه پولی اضافه تر دستم میاد وگرنه اون تجربهرو مطمئنم خودم با یکم برنامهریزی میتونم کسب کنم..
درسته یکم پولِ اضافی خیلی خیلی به دردم میخوره اما با ۲-۳ ماه دیر تر خیلی اتفاق خاصی نمیفته.
پس تلگرامو باز کردم و به همهی اینایی که منتظر جواب بودن یا بودم گفتم فعلا خدافظ شومو!
بقیه روز به بیمارستان و این مزخرفات گذشت تا غروب که برگشتم خونه، بچهها از اصفهان رسیده بودن..
دیدم چقد دلم واسشون تنگ شده بود.. هیچیم که نباشه دوستای قدیمی کلی خاطره.. یه ۱۵ دیقهای گپ زدیم و اونا رفتن بیرون.
نشستم رو صندلی کنار پنجره غروبو نگاه کردم.. چند صفه کتاب خوندم و یه لیوان چایی.. حس کردم با نه گفتن به اون شرکت ها چه باری از رو دوشم برداشته شد! اصن حالا که قرار نیست اونجاها برم یجورایی حرصی شدم که با این زمانی که در ازاش به دست میارم بیشتر و بیشتر زندگی کنم یا به زندگیم اضافه کنم.. فکر کردم چه کارایی میخوام با زندگی بکنم!
تلگرامو باز کردم و تو کانال اینو نوشتم:
==================================================================
آینده واسه من سبزه، سبز روشن!
بهش که فکر میکنم به وجد میام! چه کارایی که قراره شروع کنم و چه مهارتایی که هنوز میخوام کسب کنم. آدماییو میشناسم که عجیب خودشونو با دنیا یکپارچه میدونن. اینا یه اعتقادایی دارن که خاص خودشونه: "هر اتفاقی، مصلحتیست به نفع ما". با دنیا یکپارچه بودن ینی این. ینی بدونی رو صندلی چرخدار هم که باشی دستت بازه 🌱
ما شیرازیا یه اصطلاح داریم؛ میگیم: "سبز باشی"، من میگم: "سبز روشن"
==================================================================
حوصله لباس عوض کردن نداشتم دم غروب نباس موند خونه + کلی کار عقب مونده هم داشتم... و شعارِ من ینه: "وقتی برنامهی تفریحیای یا دلبرانهای نیست به درس و مشقت برس!" پس پس از استعمال چند عدد سنجد(!) خودِ فراخ را تنگ نمودم و بعد از شاید N هفته اومدم آزمایشگاهی که شاید دلم ازش شکسته بود... دیدم حتی کلیدم به در نمیخوره.. قفلو عوض کردن.
خیلی وقته که نیستم! هیچجا نیستم... نه اینجا تو وبلاگ، نا اینجا تو آزمایشگاه یا پژوهشگاه یا پیش دوستورفیقا یا پیش خانواده... نیستم!
خوب که پشمام فر خورد دیدم یکی تو آزمایشگاهه درو واسم باز کرد و همینکه اومدم تو دیدم من بیاد اینجا باشم... من مالِ اینجام مالِ این کارم.
چیزی که خوب بلدمش و توش حرفهای شدم...
فکر کردم که چه کارایی آدم تو زندگیش میتونه بکنه و نمیکنه! یهبار دیگه شاید واسه بار هزارم تو این چند روز یه سیخونکی خوردم که واقعا دارم با وقتم چیکار میکنم؟
نه که کاری نمیکنما... شاید خیلیا با همین کارا هم راضی میشدن و بسشون بود اما نمیدونم چرا همیشه یه صدایی توم هست که میگه: " من خیلی بهتر از اینم!."
همین.. این همه نوشتم تا به اینجا برسم که بگمش و سبک شم..
من بهتر از اینم... خیلیهم بهتر از اینم.. این کافی نیست.
- ۹۵/۰۵/۱۶