وقتی میشه خوب و سالم زندگی کرد، چرا نکرد؟
کلی انرژی و وقت صرف این میکنیم که از کارای غلطمون دفاع کنیم و فلسفه ببافیم که اینا اونقدرا هم که به نظر میاد بد نیستن، شاید اگه همین انرژی رو صرف از بالا نگاه کردن به قضیه کنیم خیلی همهچیز آسون تر شه.
مثالی میزنم، یه شخص سیگاری اگه این همه انرژی که صرف دفاع از سیگار و فلان میکنه رو اگه صرف برطرف کردنِ حسِ نیازش به اون بکنه دیگه اصلا حوسی تو وجودش نمیمونه که بخواد ازش دفاع کنه!
مسلمه که زندگی بدون سیگار بهتره..نه؟ مسلللللمه! ولی من الان میتونم یه کتاب از فواید و مزایای سیگار واست بنویسم انقد که درگیرش بودم.
این درگیری جوری جلوی چشامو گرفته بود که اصلا اگه یکی بهم میگفت سیگار مضره تعجب میکردم.. چون ناخودآگاه کلی گشته بودم دنبال دفاعیاتی که وقتی دلم میخواست ذهنمو آروم کنم.
میدونی من از نوروز ۹۴ بود که زیاد چسبیدم به این سبک برنامهریزی هایی که کیفیت زندگی رو بهتر میکنن... که حالمو خوب میکنن و از من آدمِ بهتری میسازن. از همون اول به این موضوع واقف بودم که همیشه تو زندگی قانون ۲۰-۸۰ رو باید جدی گرفت؛ بیست درصدی که هشتاد درصدِ بقیه رو کنترل میکنه.
یکسالونیم میگذره و از شما چه پنهون تو کل این مدت شاید به زور ۳ ماه شده باشه که من تونستم اون تسلطی که همیشه دوست داشتم روی زندگیم باشه رو داشته باشم... چرا؟
این سوال تو ذهنم شکل گرفت اینباز جدی تر خودمو زیر ذرهبین قرار دادم. نمیدونستم کجای کار دارم اشتباه میکنم... شدیدا حس درجا زدن داشتم. مثل کرمی که از دیوار صافی بالا میره و بعد از هر ۵ متری که بالا میره اقلا ۴ متر لیز میخوره به پایین... چرا نمیشد ؟ از فکر این که اگه لیز نمیخوردم الان چه ارتفاعی میتونستم داشته باشم حسرت میخورم..
روزگار گذشت تو این مدت... چقدر ناامیدی و چقدر شکست... انواع توجیه ها انواع غرزدنها... و بیشتر از همه انواع ناامیدی ها.
مدت ها میشد که خودمو تو خودم زندانی میکردم.. از افسردگی بگیر تا گوشه نشینی.. یه وقتایی خودمو با درس و مشق مشغول میکردم یه وقتایی با سفر یا آدما یا خوشگذرونی.. اینا بیشتر سال اول بود. کمکم همهی این کارای موقتی واسم هیجانشو از دست داد و فقط همون گوشهگیریه واسم موند.. این وسطا چندباری هم سعی کردم مشتی وار از جام بلند شم. شدم! ولی این کرمِ قصهی ما هنوز حتی به نصف چیزی که تو سرش داشت هم نرسیده بود. هنوز یه صدایی تو سرش میگفت "من بهتر از اینم."
لوپِ منفی میدونی چیه؟ این که از خودت ناراضیای .. باعث میشه اعصاب و حوصله نداشته باشی تو کارای روزمرت بیشتر گند بزنی و این گند زندنه باعثِ حسای منفی بیشتر و در نتیجه گند زدنای بیشتر بشه.. برعکسشم هست لوپ مثبتی که واقعا اگه آدم بتونه رسیدن بهشو یاد بگیره میتونه راههای صدساله رو یهشبه بره.. این لوپای یکی از چیزایین که باهاشون زیاد سروکله زدم... یادشون گرفتم. تو تشخیصشون حرفهای شدم.
خودِ لجبازِ درونمو عجیب تونستم بشناسم! ... خودشناسی... یکی از سختترین و البته مهمترین کارای دنیا.
بعد از این همهمدت مطالعهی خودم عجیب به خودم مسلط بودم... بلد شده بودم! اقلا از نظر تئوری.
وقتی میخوای یه گوشهای از یه علمی رو تغییر بدی اول باید خوب بشناسیش.. مثلا فرض کم میخوای یه تلویزیون جدید ۳بعدی طراحی کنی خب قبلش باید تا یه حد خوبی به تکنولوژی روز آگاه باشی و زیروبم کار دستت باشه.
مثل دریانوردی میمونه..
من در شناخت خویشتن خویش دریانوردم.
انقد خودمو میشناختم که واسه خودم قابل پیشبینی بودم.. میدونستم فلان کارم این نتیجه رو میده این کار در درازمدت شادم میکنه و این کار ناراحت..هیچوقت نمیتونم بگم به شناخت ۱۰۰ درصدی رسیدم .. این میزان شناخت لازم هم نیست. بستگی به کاری که میخوای بکنی و چیزی که تو سرته داره..
بعدها فهمیدم پشت اون پوسته شاد و خوشحال که از همه چیز خوب مینویسه و دنبال فلسفست یه آدمه با روان زندانی. یه آدمی که میخواد بالاتر بره اما نمیتونه. و این نتونستن روز به روز غمگین ترش میکنه.
روز به روز غمگین تر شدم. غمگین یا آروم... شاید جزوی از بزرگشدنه؟.. ولی دلیلش فقط و فقط یک چیز بود این که من بهتر از این بودم ولی نمیتونستم برم بالا.. چرا؟
بعضی وقتها جوابا خیلی سادن. پیچیده ترین مشکلات خیلی وقتا سادهترین راهحلا رو دارن؛ انقدر ساده که با این که درست جلوی چشمتن سال ها میگذرن و نمیبینشیون..
من توی ۲۰ درصدها اشتباه میکردم.
اون بیست درصدی که من فکر میکردم باید کنترلش کنم تا ۸۰ درصدِ دیگه کنترل شه خودشون یه ۸۰ درصدی بودن که لازمشون چیزایی بود که از شدتِ سادگی، به ذهنمم خطور نمیکردن!
اون چیزایی که واسه من بزرگترین و مهمترین چلنجها بودن، همونایی که هر روز و هرهفته باعث میشدن با نتونستنم اخساس شکست کنم، هیچکدوم پلهی اول نبودن.. درست مثل این بود که بخوای از پلهی ۱۰امِ یه نردبون شروع کنی و نگاهت به پلههای ۱۰۰ ام و ۲۰۰ ام باشه.
۱۰ پلهای وجود داشتن که من نمیدیدمشون و باید یهسالونیم طول میکشید تا بفهمم.
یه مثل این میموند که بدون ساختنِ طبقات اول و دومِ یه برج بخوای طبقههای وسطی رو بسازی تا زودتر به پنتهاوس برسی..
شاید ساده ترین مثالش واسه من،خواب باشه.. دوستای نزدیکم میدونن که من همیشه با خوابم درگیر بودم. از پستای قبلیمم میشه فهمید. همیشه تو دلم میگفتم اگه من خوابم درست شه هممممه چی درست میشه! از درس بگیر تا تفریح. اون روزا چون درگیر مسائلی مثل ترککردنِ سیگار هم بودم میگفتم اگه خوابم درست شه و من دوباره به خودم حس خوب داشته باشم دیگه نیازی به سیگار کشیدن یا این چیزا هم ندارم..
خواب فقط یه مثال بود. ولی الان با تمام وجود میدونم خواب شاید جزو آخرین طبقههای این ساختمونه.. یه چیزی هست بهش میگم crappy lifestyle ترجمهی خوبش شاید بشه "زندگیِ سگی" یا "ریدِمان".
ببین بیا با دید ریاضی بهش نگاه کنیم. هزارتا بردار رو تصور کن که روی کاغذ کشیده باشی و برآیندِ همهی اینا میشه یه بردار اصلی که این بردار اصلیه چیزیه که تو همین الان هستی. هر کدوم از این هزار تا ممکنه خودشون حاصل برآیند چندین بردار دیگه باشن که همونا هم در نهایت به دوسری بردار های افقی و عمودی میتونن تجزیه شن. چیزی مثل خواب خودش تو دلش اقلا سهچهارتا بردارِ دیگه داشت که من اینو نمیفهمیدم و همیشه خودمو سرزنش میکردم که چرا نمیتونم یه بردار رو تو اون دریایی از بردار ها تغییر بدم؟
این کار درست مثل این میمونه که بخوای یه قایق کاغذی رو توی رودخونهی خروشان به جهتی خلاف جهت رودخونه ببری. وقتی تو اون صفحهی کاغذِ پر از بردارفقط و فقط چند تا دونه رو برمیداری و جهت و اندازشونو عوض میکنی درست مثل اینه که قایقه رو خلاف جهت رود خونه محححححکم پرتش کنی و انتظار داشته باشی همونجوری بره ولی نه! دیر یا زود هرقدرم که محکم پرتش کنی با رودخونه همجهت میشه و تو شکست میخوری.
ته مطب اینه که وقتی میخوای چیزی یا کاری یا برداری رو به طور اصولی و واسه همیشه تغییر بدی باید همه یا اقلا اکثر بردار های دیگه رو هم یه تکونی بدی. باید جهت اون رودخونهی خروشانو عوض کنی.. نمیشه من دست بذارم رو خوابم و بگم میخوام از فردا ۵ صبح بیدار شم... نه! آروم آروم.. تو وقتی میخوای عادت استفاده از نخدندون رو تو خودت واسه همیشه نهادینه کنی حتی شاید لازم باشه سبک رانندگیترو هم عوض کنی!
همهی بردارها! تمامی افرادِ هر دو لیست =))
ولی این وسط واقعا یه بیست درصدی هستن که بقیه رو کنترل میکنن.. ینی اگه با اونا شروع کنی خودبهخود همهچیز آسون تر میشه.. و هنرِ اصلی تشخیصِ اون بیست درصده.
همهچیز مثل روز روشن بود... من حساسیت و تلاش و احساس و انرژیمو جای اشتباهی برده بودم..
شاید جای تمام این ساعت کوک کردنا باید صبح ها هر ساعتی که بیدار میشدم یه صبحونهی خوب واسه خودم درست میکردم... شاید باید بجای حساس شدن رو چیزایی مثل سیگار، یا کوهنوردی های سنگین، به سادگی هفتهای سهبار پیادهروی های بیست دقیقه ای میکردم.. شاید باید یهبار تو هفتهرو روز بدون ماشین اعلام میکردم و با اتوبوس اینور اونور میرفتم..
به سادگی..! و من به سادگی تصمیم گرفتم بردار های سازندهی زندگیم یا به قول معروف "نقطهها" رو پیدا کنم.. و تا همین امروزم مشغول همینکارم.
پیچیدهترین چیزا گاهی سادهترین راهحل هارو دارن... اون بیست درصدی که من ازش حرف میزنم با این که وظیفهی به شدت سنگینی ینی ساختنِ کلِ ۱۰۰ درصد رو دوششونه، خودشون اتفاقا خیلی آسونن! فقط کافیه پیداشون کنی و با یکم دقت کردن به محیط اطراف میبینی جوابا همیشه جلوی چشمت بودن... به سادگی : )
شاید بهترین جمعبندیای بود که از بیستویک سالگیم میتونستم داشته باشم.
روزخوش :)