شنبه - ۲۹ آبان ۱۳۹۵ - معادلات دیفرانسیل ناپایدار در باب بیجنبگی
نشسته بودم زیر دوش و عصبانی بودم. عصبانی بودم از اینکه غمگین بودم. غمگین بودم از این که ترسیده بودم... و ترسیده بودم از این که خودمو دستکم گرفته بودم.. عصبانی بودم از این که غمگین بودم از این که ترسیده بودم که خودمو دستکم بگیرم! از این حس قروقاتیا که همه دارن و وقتی ازشون بپرسی چته یا با یه -خوبم-ِ ساده سر و تهشو در میارن و یا با یه -خوب نیستمِ- ساده تر. ولی من نه باید دقیقا بشکافم این صاب مرده رو تا ریز ریزِ تار و پودشو بکشم بیرون بفهمم چی داره میگذره اون تو.
مثل هر لحظهی دیگه تو زندگی دو راه داشتم.. بهش فکر کنم یا بهش فکر نکنم.
مدتیه یاد گرفتم فکر نکردنو.. وقتی بعد از ۴-۵ سالِ پر ماجرا پر از بگاااا رفتن و بالا و پایین ، یاد میگیری مغزتو خاموش کنی خب معلومه بیجنبه میشی. همش به خودت میگی چرا زودتر بلدش نبودم؟ اگه فلان سال سرِ فلان ماجرا بلد بودم خودمو خاموش کنم میتونستم چقدر کمتر خودمو فرسایش بدم. خلاصه از این جور فکرا.. و بیجنبگی! درست مثل این که یه سلاح رو بدی دستِ یه بچه سر هر چیزِ کوچیک و بزرگی یاد گرفته بودم فقط در لحظه باشم و نهایتش تا نیم ساعت جلو و عقبشو تو نظرم داشته باشم بقیش فقط نوار خالی بود. درست مثل فیلمهای ویدیوی VCR که نوار پاره میشد و با چسب وصلش میکردی.
این روندِ خاموشیِ افراطی خیلی خوب بود! دروغ چرا؟ به معنی واقعی داشتم میتونستم مثل همونی که رو نوشابه پپسی مینویسن، تو لحظه زندگی کنم. تصورشم نمیتونی بکنی همچین آدمی چقدر میتونه خوب و پاک یا از اونور خطرناک بشه. شایدم هرکسی باید یه دورهی بیفکری رو بگذرونه تا حسابی دق دلیش از روزگار خالی شه. همیشه همچین گپی رو تو زندگیم حس میکردم و دلم میخواست یه مدتی که حتی نمیخواستم بدونم چقدره به این سلاح مجهز شم.. که هرکی جلوم میرسه حتی نذارم دو کلمه حرف بزنه! بزنم با یه تیر خلاصش کنم.
مشغولِ گشتوگذار تو دنیای جدید و جذابم بودم! دنیایی که توش خدا بودم و هستم. همهچیز مالِ من و در خدمت من باشه. بیشعورانس نه؟ نه! به دید خوب نگاش کن. دنیایی که مالِ توعه زندگیای که مالِ توعه.. دنیا پر از ابزاره و باید ازشون استفاده کنی تا کسی که میخوای بشی. مثلا یه کتاب رو بخونی تا چیزایی که میخوای رو به مغز و زندگیت تزریق کنی، یه آدمو بشناسی تا دنیاتو جررر بده و بزرگترش کنه، با یه دوربین یه عکس از لبخندِ یه نفر بگیری تا به خودت افتخار کنی که تونستی این معجزهی طبیعت رو ثبتش کنی! ماها همه مصرف کنندهایم چه اشکالی داره که باورت بشه دنیا واسه توئه که مصرفش کنی! مصرفش کنی تا چیزی که میخوای رو بهت بده یا خودتو جوری که میخوای بسازی.
آدمای مختلف چه بدونن و چه ندونن دارن این کارو میکنن هرکس داره خودشو جوری که میخواد میسازه هرکس داره تو لحظهی خودش زندگی میکنه و کاملا آزاده که لحظش رو از چه جنسی بسازه.
مشغولِ مزهمزه کردنِ این قدرت بودم! فکرشم نمیکردم انقدر زندگی بتونه تو اوجِ خودش باشه. این همه مفید باشی، این همه آدمو سرحال بیاری.. از آدمای بیخانمان تا چندتا سرمایه گذار بزرگ تهران.. آره چیزی که بیشتر از همممه بهم مزه داد این بود که فهمیدم میتونم تاثیرگذار باشم و به جرئت میتونم بگم هیچ لذتی بالا تر از این تاثیرگذار بودن روی بقیه آدما نیست واسه من.
ولی هر قدرتی هر چیزخفنی یه دورهی بیجنبگی داره. یادمه وقتی تازه دوربین خریده بودمم بی جنبه شده بودم از در و دیوار عکس میگرفتم. یا وقتی ماشین خریده بودم دیگه تا سر کوچه رو هم پیاده نمیرفتم. یا وقتی جاروبرقی گرفتم دیگه حتی مساحت یه متر مربع رو هم حاضر نبودم با جارو دستی تمیز کنم. آقا بیجنبه شده بودم.
ته دلم میدونستم این بیجنبگیه .. بیجنبه که میگم ینی دو قطبی! ینی یا انقدددد خوب بودم که خودم باورم نمیشد همچین آدمِ انسانی مثل من وجود داشته باشه(!) یا انقدر بد که از تصورشم میترسیدم. وقتی ۱۰۰ درصدِ اختیار خودت دستت باشه خیلی کارا میتونی بکنی باهاش. میتونی بمب اتم بسازی و میتونی واکسن مالاریا. میتونی خفن ترین دوندهی المپیک بشی یا رئیسجمهور. مثل اولین حقوقه! میدونی؟ چند ماه اولی که آدم حقوق میگیره رو بهش میگن دورهی بریزبپاش. یهو میری چند میلیون لباس میخری هفته بعدش تو هر رستوران و کافهی لاکچری هرچی میخوای میخوری و از اینچیزا.
ولی دنیا همیشه پرفکت نیست. بالا پایین داره. زندگی سینوسیه.. و خیلی وقتا چه بخوای و چه نخوای مجبوری انتخاب کنی. حتی اگه انتخاب بین خوب و خوبتر باشه، یجایی میرسه که نمیتونی همه چیزو با هم داشته باشی و به محض این که شروع کنی به از دست دادنها، اگه عاقل باشی به خودت میای ببینی چی دادی و به جاش چی گرفتی؟ زندگی مبادلس. وقتتو میدی و کتاب میخونی یا وقتتو میدی و تو مهمونی شادی میکنی. جفتش لازمه! ولی اگه آدمِ دغدغهمندی باشی بالاخره میخوای به یه سمتی بری مگه نه؟
بذار راستشو بهت بگم، تو دورهی بیجنبگی به هر سمتی که میخوای میری ولی تا جایی که دلت بخواد. خدا نکنه که دلت نخواد! خدا نکنه دوتا از چیزایی که هردوتاشونو میخوای روبهروی هم قرار بگیرن اونم درست وقتی که تو یه بیجنبهی تمامعیار شدی که فقط نیمساعتِ آینده رو داره میبینه. کافیه یکی از این چیزایی که میخوای هرررقدرم واست خواستنی و در صدر جدولت باشه تو نیم ساعتِ آیندت نگنجه یا اگه هم بتونه بگنجه بسترشو آماده نکردی که بتونی از این "در مسیرش بودنه" لذذذذت ببری. چیکار میکنی؟ ولش میکنی! تا اینجا قبول؟
دنیا پر از معادلاته. همون مبادله هم یجور معادلس. یه معادله پایداره تا وقتی که چی بشه؟ تلنگر بخوره. تلنگرِ بیشتر ناپایداری بزرگتر میاره. بیجنبگی مثل باتلاقیه که آدما فکر میکنن ته داره تایم داره ولی هرچی بیشتر توش فرو میرفتم و از این فرورفتنه لذذذذذذذذت میبردم یه سمت مغزم همش میگفت ببین اگه منتظری این دوره خودش بگذره نمیگذره ها بعضی چیزا تمومی ندارن فقط حریص تریت میکنن. مثل پول مثل قدرت مثل سکس مثل هیجان مثل هر چیزِ لذت بخشِ دیگه اصلا خودِ لذت! این تن و جسم و روحی که هروقت هرچی خواسته بهش گفتی چشم، فکر کن حالا یبار بیاد مرامی پیشت و اون به تو بگه چشم. این از اون معادلههاست که هرچی بیشتر توش فرو بری بیشتر به پایداری توش میرسی و وقتی به خودت میای که شدیدا لازمه یجور ناپایداری درست کنی که با سرعت هرچه تمام تر ازش پرت شی بیرون. یه تلنگر. مثل این که یه نارنجک پرت کنی تو همون باتلاقی که داری توش فرو میری.
سرتو درد نیارم، انقدر باهوش بودم که زود تونستم بفهمم این دوره ته نداره تایم نداره فقط بیشتر اسیرش میشی و این زنگ خطر بود. دربهدر دنبال تلنگر میگشتم ولی دیگه شاید دیر شده بود.. هرچی دیرتر بجنبی ناپایداریِ مشتی تری لازمه ینی چجوری بگم؟ باروتِ بیشتر. واسه من این نارنجکه نزدیک یه میلیون تومن خرج برداشت. تو دلم بهش میگم: تلنگرِ میلیونی! حالا مثل تمام لحظاتِ زندگیِ هر آدمی دو راه دارم، امید داشته باشم یا نداشته باشم؟
دیشب یبار دیگه رستگاری در شاوشنگ رو دیدم. راست میگفت هربار که میبینمش انگار یه چیز جدیدی توش میبینم که قبلا نمیدیدم. شایدم دیدنِاون بهونس و آدم گاهی یه چیزی ته ذهنش داره که دنبالِ یه بهونس که بکشونتش بیرون بگه دیدی گفتم؟ واسه من این فیلمه همون بهونس.
همونجاش که میگه امید چیزِ خوبیه : ) خوشحالم که هنوز میتونم فقط تا نیمساعت پیشمو ببینم ولی از اونور واسه آینده حد نمیذارم. گذشته که گذشت ولی لحظه هنوز هست و فردا هنوز هست. مسیر سختی رو میخوام پیش بگیرم، میدونم با یکی دو بار تلاش و استارت زدن نمیشه. ولی من این راه رو زندگی کردم. هیچکس بهتر از خودم این راهو نمیشناسه و مانعهای توشو نمیشناسه. میدونم قراره زیاد زمین بخورم و دندونامو روی هم فشار بدم ولی همین که این شروع رو به فردا موکول نمیکنم خودش بهترین حس ممکن رو بهم میده. دو سالیه که اینجا از کارایی که تو ذهنم هست حرفی نمیزنم و با یه جمله خودمو راحت میکنم: خبری در راه است..
- همهی اینا میتونست با یه -خوبم-ِ ساده و یا با یه -خوب نیستمِ- ساده تر سروتهش هم آورده بشه.
- ANDY: I guess it comes down to a simple choice, really. Get busy living or get busy dying.
- RED: I find I'm so excited that I can barely sit still or hold a thought in my head. I think it's the excitement only a free man can feel. A free man at a start of a long journey whose conclusion is uncertain. I hope I can make it across the border. I hope to see my friend and shake his hand. I hope the Pacific is as blue as it has been in my dreams. I hope.
- ۹۵/۰۸/۲۸