دوشنبه - 1 آبان 96 - 9:30عصر
امروز با لبخند بیدار شدم!
فقط چند دیقه مبهوت بودم که بفهمم چرا امروز فرق داره؟ یکم طول کشید تا فهمیدم چون اون حس گه همیشگی موقع بیدارشدن رو ندارم. تو دلم فکر میکردم اشتباهی شده.. سه نفر بودیم تو یه اتاق خوابیده بودیم یه نگاه به بقیه کردم، خواب بودن. پیش خودم فک کردم لابد اشتباهی شده دوباره خوابیدم.
باز که بیدار شدم هنوز حالم خوب بود البته نه به خوبی قبلی. روز خیلی سکسی شروع شد.
داشتم آماده میشدم که برگردم خونهی خودم که ازم پرسید خب امروز میخوای چیکار کنی؟ ناخودآگاه زبونم شروع کرد و کسشعراشو از حفظ گفت: " نمیدونم حالم بده دیگه حوصله ندارم ای بابا چقدم کار دارم ما نفهمیدیم چمونه..." همین که صدای خودمو شنیدم دارم این چرتوپرتارو میگم حرفمو خوردم. داشت نگام میکرد خندم گرفت گفتم نمیدونم یه کاریش میکنم امروزو.
این دومین اتفاق عجیب روز بود.
تا همین الان که شروع کردم به نوشتن نمیدونستم قضیه چیه.
ادامهی روز اوضا عجیبترم شد.. تو راه خونه بودم که کلی تماس عقبمونده داشتم و همرو گرفتم پشت فرمون با هندزفری قرارای کاری و جلسه میذاشتم.
نمیدونم چرا ترسم ریخته بود؟ آره کلمش همین بود.
ترسم ریخته!
رسیدم خونه یه قهوه درس کردم نشستم پشت لپتاپ سیگارمو روشن کردم. اصلا حس بد بهش نداشتم. گاهی سیگار فقط یه سیگاره..
نه این که بخوام مث اکثر وقتا کلی برینم به خودم که چرا سیگار میکشی؟ میدونستم کارای مهمتر دارم. چندتا کار بانکی و جابجایی پول انجام دادم دوباره تافل و GRE ثبتنام کردم تقریبا به خرج خودم..
یه سری برنامه ریزی میکردم واسه کارام.
دیگه واسم مهم نبود صب 10 از تخت اومدم بیرون،
یا واسم مهم نبود دارم سیگار میکشم، واسم مهم نبود ممکنه پشت تلفن درخواستهامو رد کنن.
کارای مهمتر داشتم. وقت درس بود.. دو ساعت اینترنت و هر کسشری که بودو خاموش کردم نشستم سر درس نفهمیدم که دو ساعت گذشت.
مشغول شام شدم شام که چه عرض کنم خرما و تخممرغ همزمان باز چندتا زنگ باس میزدم. هرکدوماز این زنگارو شاید هفتهها عقب انداخته بودم... آخرین زنگ تماس با خونه بود.
خونواده...
همیشه دلم میخواست با حال خوب بهشون زنگ بزنم ولی چه کنم که حالم خوب نبوده؟
با بابا که حرف میزدم صداش خسته بود. معلوم بود نگران منه.. جالبه با شوقی که تو صدام بود اونم سرحال اومد.
بابا عکسش رو میزکارمه همیشه نگاش میکنم. بابا نقطهقوت و نقطهضعف منه. شاید ته هدف زندگیمم (درست یا غلط) اینه که اونو راضی کنم. با بابا که حرف میزدم میخواستم خیالشو راحت کنم... گفتم بابا واقعا میگم نمیخواد انقد نگران من و رامین باشی من اینو بهت قول میدم.
دوباره برگشتم نشستم پشت میزم تقریبا همهکارامو تموم کردهبودم شامم خورده بودم که چشمم خورد به عکس بابا و پاکت سیگاری که رو میز بود. یه بار دیگه تصمیم گرفتم سیگارو ترک کنم.
شاید این حداقل کاریه که میتونم بکنم تا مطمئن شم میتونم خیال بابارو یکم راحت کنم.
دیگه از دستم در رفته بار چندمه همچین تصمیمی میگیرم ولی یه گوشه نوشتم:
بهخاطر تو هم که شده... چشم.
ولی اگه از عمق دلت واسه چیزی دلیل داشته باشی،
به قیمت جونتم که شده باشه انجامش میدی.
عمقِ دل!
من عمق دلمو خوب میدونم چیه.
و درست لحظهای که هدف و دلت همراستا میشن،
از اونجا بهبعد فقط بشین و شاهد خلق یه شاهکار باش.
الان که داشتم اینارو مینوشتم فهمیدم.
فهمیدم که چرا ترسم ریخته..
فهمیدم که خستم از فکر و فکر و فکر
از به لجن کشیدن لحظه از اوورتینک و از برنامهریزی.
چیزی که من تشنش بودم یه شروع بود.
اصلا تا وقتی که شروعی نکردی برنامهریزی چی میکنی؟
ما کمالگراها دوست داریم اول برنامهریزی کنیم بعد شروع کنیم.. شاید تقصیر اطرافیانه که اینقدر تو گوشمون از برنامهریزی و این مزخرفات خوندن.
هیچکس نیمده بگه برنامه وقتی به درد میخوره که کار یا کارهایی در حال انجام باشه و صرفا بخوان نظم بگیرن.
تویی که هنوز به کاری یا چیزی "شروع" نکردی چرا میخوای برنامه بریزی؟
پس اول شروع کن.
ولی همهی این نوشتنا خودش یجور اوورتینکه. پارسال چی میگفتیم بهش؟یادمه به اینجور اسیر فکر شدنا یه اسمی اختصاص دادهبودیم.
سادش اینهکه پاشو جم کن و منتظر زمان مناسب نباش.
الان به خوبی هروقت دیگس واسه شروع کارهایی که میخوای.
فکر کنم با توجه به حالهوام و این که 6 ساله همش دارم زمین میخورم درست ولی باز محکمتر و باتجربه تر از جام بلند میشم... بد نباشه آخرش بنویسم که:
دست از طلب ندارم
تا کام من برآید ..
+امید