قهوه و ابنس
به شکل معجزهآسایی میشه گفت هفتهی شیشمیه که سیگار نمیکشم.
شاید اگه یه سری خوششانسیا نبود خیلی زودتر از اینا خودمو شکستخورده اعلام میکردم... ولی خب! گاهیهم باید از خوششانسیات ممنون باشی.
از اینا که بگذریم... یه چیز دیگه هست که میخوام بهش اشاره کنم. اون شکستن الگوهامه.
بذار اینجوری توضیح بدم، من قبلا کارهایی رو طبق الگوهایی که اون زمان داشتم انجام دادم و اگه زندگی رو به یهسری ظرف تشبیه کنیم، حاصلش پر شدن این ظرفا شد. بعضی بیشتر و بعضی کمتر.. بعضی وقتا ظرف مهمی حسابی خالی موند و بعضی وقتا هم ظرفی پر شد که خودش پیشنیاز خیلی چیزای دیگه بود.
اگه همیشه به یه شکل، طبق همون الگوهایی همیشگی زندگی کنی که همون نتیجههارو میگیری. این شد که این روزا تقریبا هرکاریو که "دلم" میخواد انجام بدم، قبل از چشم گفتن اول از خودم میپرسم الان دارم طبق همون الگو قدیمیا عمل میکنم یا نه؟
بلافاصله نتایج همون الگوها میاد تو ذهنم... نتایجی که چیزیو رقم زد که الان هست. این میشه که انگار همهچیز میاد جلو چشمم... اگه کاراییو کنی که همیشه میکردی، نتایجیو میگیری که همیشه میگرفتی.
----------
نشستم کف دانشگاه پایین برج ابنس، لپتاپم رو پامه و آهنگ تو گوشم. لیوان قهوه کنار دستم و دانشجوهای دیگه رو نگا میکنم.. آهنگ گوش میکنم و مینویسم.
چقدر دلم واسه اینجاها تنگ شده بود. چقدر دلم واسه -دوستداشتنِ دانشگاه و دانشجویی- تنگ شده بود. اگه بخوام کاملا صادق باشم یکمی هم دلم میسوزه از دورانی که میشد خیلی بهتر از اینی که هست سپریش کنم.
ینی میشه تو این فرصت کمی که باقی مونده، تلافیِ همهی اینارو دربیارم؟ کارایی که میخواستم بکنم و نکردم؟ لذتایی که از تحصیل نصیبم نشد؟
از اون وقتاس که آدم یهو دلش واسه خودش تنگ میشه. واقعا چی میشه که ماها به روش خودمون زندگی نمیکنیم...؟
همین الان چی جلومونو گرفته که تبدیل به آدمی بشیم که همیشه آرزوشو داشتیم بشیم..؟
- ۹۶/۰۹/۱۹