سیوچهار
به قول معروف کار به جایی میرسه که میگی Enough is enough
من چقد اینجارو دوست دارم که با مشتای گره کرده میگی بابا بسه دیگه.
من امروز به اونجا رسیدم.
میدونم که باید واسه خودم کاری کنم اصلا زنده بودن همینه، کار کردن... کاری کردن!
چندماهه که هیچ کاری نمیکنم. خدا میدونه چقدر واسه به دست گرفتن افسار دلم تنگ شده.
تغییر از درون شروع میشه و توی بیرون نمود پیدا میکنه.
حالا من اینجام، یک ماه مونده به مهاجرت، بزرگترین قدمی که شاید تو زندگیم قراره بردارم.
خندم میگیره وقتی مثلا به این فکر میکنم که چند نسل بعد از من ممکنه از من ممنون یا عصبانی باشن که همچین تغییری رو توی زندگیشون ایجاد میکنم.
همونجور که گفتم در کمال ناباوری هیچوقت فکرشو هم نمیکردم اینقدر آمادهی رفتن نباشم، اینقدر واسم سخت باشه، زانوی غم بغل بگیرم و شروع کنم به داغونکردن خودم به صورت ناخودآگاه و حتی شاید یکمی هم خودآگاه.
ده سال پیشو یادته؟ کجا بودی؟ پنج سال پیشو چطور؟
ده سال پیش من کسی بودم که تمام آرزوش این بود که بتونه امتحانای تیزهوشان و سمپاد رو قبول شه و بعد از اون هم بتونه اسم و رسمی به هم بزنه. خدارو چه دیدی؟ شاید میتونستم دانشگاه شریف قبول شم و بعدشم یه روز اپلای کنم...
پنج سال پیش سال اول دانشگاهِ شریف بودم. تمام فکر و ذکرم این بود که بفهمم دنیا چجوری کار میکنه؟ چقدر از این دنیارو میتونم تجربه کنم؟ با کیا میتونم دوست شم. عشق چیه؟ هیجان چیه؟ غم یا افسردگی وجود دارن؟ چجوری آدم میتونه به چیزی که میخواد برسه و مهمتر از اون چجوری بفهمیم که چی میخوایم؟ آرزوم این بود که هم درسمو بخونم و هم -زندگی- کنم. آرزوم بود واقعا چیزی به دلم نمونه تهرانو تجربه کنم یا نه بیشتر از اون، تهرانو تو مشتم بگیرم بچرخونمش و از بالا نگاش کنم. بعد از همهی اینها دلم میخواست یه مهندس شم و بعدش واسه ادامه تحصیل از ایران برم ولی باید میتونستم بورسیه شم چون پولشو نداشتیم که با جیب بابام برم تازه اون موقعا فک کنم دلار زیر ۳هزارتومن بود.
ده یا پونزده سال دیگه کجاییم؟ ده سال دیگه به طور قطع میرسه ولی سوال اینه که اون موقع کجاییم؟ -الآن- وقتیه که باید این دهسالو طراحی کنیم. نه وقتی که نزدیکشیم. اینی که الان هستم و هستیم حاصل تمام طراحی کردنها یا نکردنهاییه که تو این سالها داشتیم. وقتی از شکل دادنِ سرنوشت حرف میزنیم به طور خاص باید کنترل کارهایی که همیشه انجام میدیم رو به دست بگیریم، نه کارهایی که فقط گاهی انجام میدیم. درست مثل یه مهندس باید این بدنهی اولیهی پروژه رو بشناسی و طراحی کنی و بدونی حتی کوچیکترینکارها در زمان طولانیای مثل ۱۰ سال چه اثر قابل توجهی میتونن داشته باشن.
دهسال از الان من ۳۴ساله میشم. کافیه چشمامو ببندم و ببنم اون آدمی که من دوست دارم تو ۳۴سالگی ببینم(باشم) چه عادتهایی داره چه کارایی رو به طور روتین انجام میده و چه لایفاستایلی داره. میدونی؟ خیلی وقتا دلیل تلاش نکردنامون ناامیدیه چون خیلی چیزارو در زمان کم انتظار داریم. ددلاین داشتن یه فشاری به من حداقل وارد میکنه که انگار تفنگ میذارن روی سرم. این باعث میشه همهچیز چندبرابر سختتر بشه چون -انگار مجبورم کردن- ولی ده سال خیلی زمان زیادیه. حتی دو سال! از بچگی همش به خودم میگم تو دو سال میشه یه کوهو جابجا کرد.
مخصوصا وقتی اوضا خرابتر شد که اولا مهاجرت رو به اشتباه آسونتر از چیزی که هست تصور کرده بودم. دوما یه ددلاین واسه خودم گذاشته بودم که مثلا منی که قراره مرداد مهاجرت کنم دیگه باید همهچیزو سروسامون داده باشم و حسابی شستهرفته در بهترین حالت بار سفر ببندم و یه شروعِ ایدهآل داشته باشم. همینجا بگم که لعنت به ایدهآل. خلاصه که اسلحهرو خودم گذاشتم روی سر خودم و بقیشو هم میتونید حدس بزنید.
همونجور که تصمیمای دهسال پیشم اینجوری زندگیمو شکل دادن، الآن دوباره وقت تصمیمگیریه. و تصمیمنگرفتن هم یجور تصمیمه. حالا درست یا غلط، خوب یا بد، الآن اینجاییم. اینجای زندگی خوشحال یا غمگین، پیر یا جوون، چاق یا لاغر پولدار یا بیپول، درسخون یا هرچی امروز بیستم تیرماه ۹۷ اینجاییم. درست همینجا همین لحظه میتونیم تصمیم بگیریم. قشنگترین جمله واسهی من همون کلیشهی هیچوقت واسهی شروع دیر نیسته! بخصوص که اکثرا هنوز تازه اول جوونیمونه تازه داریم دستوپای خودمونو پیدا میکنیم. امروز هم یه روز عادی مثل تمام روزای دیگس با این فرق که من میخوام اقلا دوباره شروع کنم به کاری که خیلیوقته انجامش ندادم:
-تصمیمگرفتن-
- ۹۷/۰۴/۲۰