آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

ُThank you, Lord

دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۱۲ ق.ظ

فشار فشار فشار.


کارا گاهی یهو مث بز گیر میکنه و گاهیم حسابی انقد رند و روون پیش‌میره که سورپرایز میشی.

امروز اولین روز هفته بود (که تعطیله). صبح رفته بودم عکاسی. اینجا خیلی جالبه که کم‌کم دارن میشناسنم مثلا امروز یه خانم‌دکتری که با گوگل کار میکنه ازم خواسته بود برم از دختر نوزادش عکاسی کنم. صبح ساعت ۶ بیدار شدم با این که دیشب از صدای دوست‌دختر همخونم نتونستم بخوابم. ولی واقعا آدمایی دوست‌داشتنی‌ای هستن و حتی ذره‌ای دلم نمیخواست برم بگم بابا ساکت باشین! صدای خندشون میومد! تا باشه صدای خنده باشه چی بهتر از این. 


یه ساعت درس خوندم و تا محلی که با سارا داشتیم قدم زدم تا بالاخره رسیدیم و همه‌چی خوب پیش رفت. بعدشم باز تا دانشگاه قدم زدم. اینجا دانشگاها روزهای تعطیلم قابل استفادن البته ماها که مثلا دانشجوهای تحصیلات‌تکمیلیشون میشیم کلید هم بهمون میدن (هرچند نیازی هم نیس) خلاصه اونجا چند ساعت باید با یه دختر هندیه یه پروژه انجام میدادیم که نمیدونم درست انجام دادیم یا نه! خودم خیلی مشکوکم به این کاری که کردیم.


بعدش جلسه داشتم با دوتا بچه‌های سال آخر لیسانس که قرار بود یه تغییری توی سیستم‌عامل لینوکس بدیم و دوباره کامپایلش کنیم که ببینیم میتونیم بفهمیم توی حافظه‌ی کامپیوتر چی میگذره یا نه. خیلی کلافه بودم همش حس میکردم من باید این چیزا واسم آب خوردن باشه چرا تو لیسانسم درست درس نخوندم؟ 


خلاصه همینجوری شوخی شوخی کارا درست شدن و تهش باید تا ۱۲ شب یه کار دیگه میکردم. بله این تازه روز تعطیله اینجاس! که استادم ایمیل زد و قرار فردامونو کنسل کرد. منم خوشحاااال که دیگه امشبم میتونه واسه خودم باشه پاشدم اومدم خونه تو راه هم به خونواده زنگ زدم و کلی با هم حرف زدیم تا رسیدم خونه... یه ساعت هم اینجا پیاده‌روی بود.


بسته‌هایی که سفارش داده بودم از آمازون رسیده بودن در خونه،‌ بازم یه چراغ‌مطالعه‌ی دیگه واسه میز کار زیر شیروونی و چندتا حوله واسه باشگاه که تازه رفتم ثبت‌نام کردم. بعدش عکسارو واسه سارا فرستادم و چندتا ایمیل زدم اومدم اینجا... بالاخره دارم جای خوب زندگی میکنم. کنار خونم کلی فروشگاه، بار، کلاب، کلیسا، رستوران‌های مختلف و از همه‌ مهم‌تر کافی‌هاوس‌عه.


قهومه سفارش دادم و نشستم پشت یه میز، لپتاپ و کتابم جلومه میخوام بشینم یکم کتاب بخونم یا بنویسم یا حتی درس بخونم... بالاخره بعد از یه‌ماه اینجا بودن تونستم بیام اینجا دقیقا همونه که میخوام، نه خیلی شیکه و نه خیلی داغون. همیشه آدم توشه کلی میز هست هرکی نشسته داره یا درس میخونه یا با لپتاپش کار میکنه یا کتاب میخونه همه قهوه جلوشونه و آهنگای باحال پخش میشه. میزای قدیمی و رنگ‌ورورفته و نور مناسب آدمای دوست‌داشتنی... و درست همونجاییه که میخواستم کنار خونم داشته باشم.


زندگی اینجا همینه تا چندساعت پیش اینقد فشار روم بود که فکر میکردم امشب حتی نتونم بخوابم ولی الان فکر میکنم خوشبخت‌ترین آدم دنیام که همین میز رنگ‌ورو رفته چقد واسم آرزو بود...

چند سال تو تهران دو نفر توی یه اتاق زندگی کردیم.. خونمون حتی بیرون شهر بود تو جاده ساوه بود ینی نیم ساعت بیست‌دیقه راه بود تا تازه برسی به میدون آزادی. البته انصافا زندگیم از خیلیا بهتر بود ولی شبای سرد و تاریکی بود.. دیشب خوابشو دیدم.


صب تکست دادم به مهدی، همخونم تو ایران که با هم تو اون اتاقه زندگی میکردیم و اونم الان آمریکاس ولی یه ایالت دیگه.  دقیقا واسش نوشتم:

Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:32]

حاجی دیشب خوابتو دیدم


Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:32]

خواب دیدم تو ستاره‌ایم صب بیدار شدیم خیلی زوده ۶ صبه


Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:32]

میخوایم سیگار بکشیم


Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:32]

با شرت میریم دم در تو مشغول ور رفتن با کولر میشی


Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:32]

یه خانومه از واحد بغلی میاد بیرون


Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:33]

میپریم تو چون لباس درس تنمون نیس


Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:33]

بعد میره پایین منتظر اتوبوس اون پایین شرو میکنه سیگار کشیدن


Shahin Roozkhosh 🔆, [30.09.18 07:33]

مردم میان بیرون که برن سر کار بعد ما هم میریم کنار اتوبان ساوه وای‌میسیم منتظر یه اتوبوس



اخه این کولر و اینا داستان داره ما همیشه کولرمون خراب میشد و مهدی میرفت درستش کنه. سوسک هم که از سر و کولمون بالا میرفت تا قبل از دو سال آخر. اون ساختمون همش اتاق‌اتاق بود کلی آدم یا خونواده هرکدوم توی یه مساحت ۱۲ متری زندگی میکردن و خب... واقعا جای خوبی نبود. هرچند صفا داشت ولی واسه من الان که دارم ازش مینویسم یه بغضی گلومو میگیره.

باید پوست‌کلفت بود اینجا. من خوشحالم که سوسول نیستم. خوشحالم که تمااااام اون بگاییا رو گذرونم که چیزایی که اینجا واسه خیلیا دغدغس واسم خاطرس. خوشحالم که دیشب صدای خنده‌ی بچه‌ها بود که نمیذاشت بخوابم نه صدای دعوا. ممنونم که هنوزم یه اتاق زیرشیروونی دارم واسه زندگی ولی توی محله‌ی بهتر توی کشور بهتر و خوشحالم که میتونم هرروز کلی چیز یاد بگیرم.


آرزو میکنم بتونم دکتری‌مو بگیرم و آدم خفنی بشم توی رشته‌ی خودم واقعا الان بزرگ‌ترین ارزوم اینه که بتونم درسمو تموم کنم و با چیزایی که یادمیگیرم بتونم به‌درد بخورم. از نظر مادی نه که وضم خوب باشه یجورایی بخورنمیره ولی از سرمم زیاده ینی انقدددد ممنونم انقدددد کیف میکنم با همین چندرغاز که حد نداره حاجی. پریروزا بود که یه صفحه‌ی سفید باز کردم و نوشتم: Thank you Lordبا این که هنوز اعتقاد سفت‌وسختی بهش ندارم ولی دلم میخواست فقط تشکر کنم و قدر بدونم.


همخونه‌ی اینجام ساسان هم اومد نشست میز کناری درساشو آورده بخونه، خونه‌ی ما هم جای باحالی شده دوتا دانشجوی دکتریِ کامپیوترِ ایرانی. رفتم سر میزش گفتم میدونی چه حسی دارم؟ گفت چی؟

گفتم اینجا این کافی‌هاوس جاییه که من اولین دوست‌دخترمو ملاقات میکنم :))

پ.ن: 

۳ تا بار اونور خیابونه.

تقریبا دیگه سیگاری نیستم.


  • آقای مربّع

نظرات (۱)

چون بهمن نیست دیگه سیگاری نیستی؟😁
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی