آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

اکتاو

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۷ ق.ظ

ته داستان:

تمام حال خوب امروزو مدیون یه تصمیم درستم، وقتی چندتا انتخاب جلوم بود گزینه‌ی درست‌رو انتخاب کردم. 


اگه صبح که ساعتم زنگ میخورد ۵ دیقه فقط بیشتر میخوابیدم

اگه وقتی دلم سیگار میخواست و عصبی بودم میرفتم پایین سیگار میگرفتم

اگه ترجیح میدادم با صدای گرفته جواب تلفنمو ندم

اگه فکر میکردم آخه کی شب امتحان باشگاه به اون دوری میره

اگه سر کلاس نمیرفتم چون خب کلاسش قرار نبود به درد بخوره 

اگه چون وقت غذا درس کردن نداشتم غذای آشغال میگرفتم

اگه وقتی یه نفر میخواست یه اعلامیه بهم بده با بداخلاقی میگفتم وقت ندارم


تمام این اگه‌ها بارها و بارها تو زندگیم جلوم قرار گرفتن و من تا دلت بخواد انتخابای غلطی داشتم.

میخوام امروزو تعریف کنم.


امروز از اون روزا بود!

از اونا که مث مرغ پرکنده دست‌وپا میزدم دنبال یه آرامش.


پسفردا اولین امتحان دوره دکتری‌مو دارم. خب هم درسش سخته هم به یه زبون دیگس و هم کلا اینجا طبق قانون مکتوب اگه نمره‌ای زیر B بگیری نمیتونی دورتو تموم کنی. مرز اخراج! مطلب که خیلی زیاده و کلاسم پر از آدمای عجیب‌غریبه و خفن.


طبیعی بود که استرس داشته باشم و دارم(حتی اگه الان حسش نمیکنم) و صبح با چندتا چیز دیگه قاطی شده بود که حسابی اعصابمو ریخته بود به هم. هم دوست دارم بگم چی و هم نه. خلاصه موضوعی بود که امروز صب ساعت ۶:۳۰ که از خواب پا شدم از همون اول حتی آروم نمیگرفتم که بشینم انقدر اعصابم خورد بود. هما یکم سرد شده و آسمون هنوز درس حسابی روشن نیست. 


منِ قدیمی اینجور وقتا چیکار میکرد؟

اول از همه ۶:۳۰ صبح بیدار نمیشد. 

سیگار میکشید! میزد بیرون شاید حتی امتحانشو نمیداد.

قید کاراشو میزد. شاید میرفت بیرون یه قدم طولانی میزد یا دورشو با آدما پر میکرد.

رانندگی میکرد و کون به کون سیگار میکشید؟ از تهران میزد بیرون؟


با خودم فکر کردم اول از همه باید استیت بدنمو عوض کنم. باید خودمو توی یه شرایط جدید بذارم شاید با یکم ورزش؟ قهومو که درست‌کردم، نشستم مباحثی که کامل سرکلاس رفته بودمو فقط ورق زدم دیدم هیچی نمیفهمم انقدر اعصابم پریشونه.


زدم بیرون سمت باشگاه همین که یکم راه رفتم حالم بهتر شد. پیاده رفتم تا اونجا ۵۰ دیقه تو راه که حالم بهتر شده بود با گوشی سعی کردم یکم بخونم. از ایران بهم زنگ زدن خونواده بود و منم صدام شاد نبود. شاید نباید جواب میدادم؟ 

جواب دادم. گپ زدیم. یه داستانی واسم تعریف کردن خیلی انگیزه داد.

تو باشگاه حسابی ورزش میکردم که هرچی تنش و انرژی منفیه فقط ازم خارج بشه. چقدر هم تاثیر داره! بعدشم کلاس همون درس با این که یه مهمان اومده بود سر کلاس و یه چیزای متفرقه طور که تو امتحانم قرار نبود بیاد رو شرکت کردم. سر کلاس با یه دختره دوست شدم کلی به استاد دری‌وری میگفتیم که بلد نیس درس بده حالا امتحانشو چه کنیم؟

تو خیابونم یه اتفاق جالبی افتاد. یه پسری یه بروشور جالب بهم داد درباره عیسی مسیح. و شروع کردیم با هم حرف زدن. هیچ اعتقاد مشترکی نداشتیم ولی صحبت باهاش خیلی لذت‌بخش بود واقعا آدم مودب و پر از ایمانی بود. احتمالا بازم ببینمش. 


الان که نیمه‌شبه تو تختم دراز کشیدم با جزوه‌ها و همین لپتاپ نازدار(!) یه حال خوبی دارم و هیچ اثری از اون حسای منفیه امروز صبح نیست.


اگه صبح که ساعتم زنگ میخورد ۵ دیقه فقط بیشتر میخوابیدم

اگه وقتی دلم سیگار میخواست و عصبی بودم میرفتم پایین سیگار میگرفتم

.

.

عکس: پارکی که تازه پیداش کردم. کنار خونم.






  • آقای مربّع

نظرات (۱)

عجب پارکیه‌...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی