جدی
يكشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۷، ۰۶:۰۶ ب.ظ
کلی نوشتم دیدم کل حرفم تو ۳ خط آخر جمع شد:
نه پشیمونم و نه راضی. هیچچیز خوب یا بد مطلق نیست. به هرچی که آروم بگیری همون واست میشه دیفالت.
سوال هوشمندانه اینه که -این- اگه بشه دیفالتت، تورو به اون جایی که میخوای میرسونه یا نه؟
همین هفته یا دوهفتهای که گذشتو اگه بذاری زیر ذرهبین میتونی ببینی روزمرگیت چجوری تعریف شده. هدفتم میدونی، کافیه چندسال fastforward کنی و نتیجه رو تخمین بزنی.
دوماه زندگی رو اینجا تجربه کردم.
و یه چیزاییو تجربه کردم و درک کردم که واسم خیلی ارزشمنده.
اوفف تاحالا اینقدر نوشتن واسم سخت نبوده. شاید باید یکم اعتراف کنم شاید دلم نمیخواد هیچوقت اعتراف کنم. شاید خجالت میکشم؟
خجالت میکشم از این که بگم آگاهانه اشتباهاتی کردم.
درسته که همیشه میگن خودتو قوقتر از چیزی که هستی بدون و همیشه دادهی پرت باش ولی اگه یهروز که میدونستی داری راهیو کج میری و برگشتی به خودت گفتی خب من فرق دارم بدون کارت تمومه.
فکر کنم بچه بودم که پدربزرگم این حرفو بهم زد. همیشههم آویزهی گوشم بوده و هست. زیاد هم تجربشکردم معمولا هم میدونستم که دارم اشتباه میکنم.
بذار اینجوری بگم، زندگی میتونه بهشتِ تو باشه. این جایی که الان هستی خود بهشته ینی پتانسیل بهشت بودنو داره. و من کشف کردم درست اون وقتایی که من در حرکتم، در پیشرفتم و درحال اضافهکردن به خودم هستم این حس قشنگ رو به زندگی دارم.
بجاش با خوابیدن و ولگشتن و الواطی کردن چیزایی که باید به ظاهر خوب باشن! همهچی برعکس میشه. من یه حسرتی رو درک کردم به اسم زمان. به اسم سن! همینه که دیگه هیچوقت زندگی مث قبل نمیشه واسم.
چون با تمام وجود درک کردم چیزی که بین همه مساوق تقسیم شده و شاید تنها چیزی که تو دنیا عادلانه تقسیم شده، زمانه.
ماه دومی که اینجا بودم مث برق گذشت چون من اشتباه ازش استقاده کردم شاید یکم میخواستم به خیال خودم طعم زندگیو یچشم ولی به روشی اشتباه.
واسه من این که بفهمم از وقتم درست استفاده میکنم یا غلط خیلی راحته چون چندتا هدف واسه خودم مشخص کردم که جنبههای مختلفیو شامل میشه. هر لحظه کافیه ببینم کاری که دارم میکنم به اون اهداف نزدیکترم میکنه یا ... سکون؟
مثل برق میگذره بخصوص اگه خودت گند بزنی و لذتِ رسیدنهای بلندمدت رو با کوتاهمدتها جاجبا کنی. درست مثل خواب میمونه که بعدش فقط بیدار میشی و معمولا نه تنها از اون خوابِ هرچند خوب چیزی یادت نمیاد حتی احساس بهتریهم نداری چون درست مثل این میمونه که زمان واست fast forward شده به اینجایی که الان هستی.
درست مثل این دوماهی که از اینجا بودنم میگذره و من فکر میکنم اندازهی یهماهشو استفاده کردم. آدم همینجوری خودشو به خودش بدهکار میکنه.
ببین همش به این برمیگرده که وقتی داری یه کاریو میکنی مثلا توی یه مسابقه شرکت میکنی خودتو با کی مقایسه کنی... و گاهی به خودت میبازی. چون حتی اگه برنده شده باشی بازم از خودت میپرسی ینی این تمام چیزی بود که من میتونستم ببرم؟
تو این دوماه قشنگترین حسایی که من داشتم مربوط به وقتایین که خسته و کوفته از پس یه کار سخت برومدم، وقتایی که آخر شب آخرین نفر از دانشکده بیرون میومدم یا وقتایی که با تمام کارایی که داشتم به ورزش یا غذای سالم حسابی اهمیت میدادم. وقتایی که حتی از کوچیکترین زمانی که داشتمهم برای یادگرفتن استفاده میکردم.
برعکسش، اگه کلاسیو مثلا پیچوندم که فلان تفریح کنم یا روزهاییو از خودم مرخصی گرفتم که یکم واسه خودم شنگولی کنم یا خستگیو بهونه کردم که ورزش نکنم یا زود بخوابم یا روزهایی که دیرتر از خودم(!) از تختم بیرون اومدم.. این مرخصیهایی که واسه خودم رد کردم ازشون نه ذرهای حس خوب مونده و نه خاطرهی خوب چون زمان میگذره و قثط دستآوردها میمونه.
نمیگم نباید استراحت کرد یا نباید احساسات نابو تجربه کرد اما قطعا راههای بهتری واسه تجربههای ناب انسانی هست کارایی مثل عشق ورزیدن یا شناخت آدما یا کشف کردن دنیای اطراق یا تجربههای واقعا باحال مثل شرکت توی رژهی هالوویین. میفهمی چی میگم؟ توی ایران ما هروقتی واسه استراحت پیدا میکردیم خب یا غذا میخوردیم چون تنها تفریح بود یا مینوشیدیم یا میکشیدیم خوش هم میگذشت خوش هم میگذره در لحظه ولی سوال اینه که چه کار بهتری مبتونیم وا وقتمون بکنیم؟ بنده همینجا برائتمو از تمام محصولاتی که عقل و وقت رو تحتتاثیر خودشون قرار میدن اعلام میکنم از مشروبات بگیر تا سیگار و هر چیز دیگه.
به عنوان یه تست که نگاهش کنیم من قشنگ همهچیزو توی این عمر کوتاهم تست کردم بیشتر از چیزی که تصورشم بکنی تو جمعای مختلف و آدمای مختلفی که مغزت سوت میکشه بودم.
اینجا همین اینجا توی این جمعای لش و رپاستایل سیاهپوستا بودم (که خودم پشمام میریزه چجوری تونستم با این آدما دوست شم) با هر مدل آدم دیگه که فکرشو بکنی. ایران که بودم به هر نوع آدمی که فکر کنی گشتم از کوه رفتن با استادای دانشگاه شریف تا قمارهای زیرزمینی توی شیراز از کارای خیریه توی اصفهان تا مهمونیهای شبانهی تهران از رفاقت و وقت گذروندن با چندتا آدم عشق دود و پوکر توی فلوریدا تا آشنایی با یکی از گندههای مواد مخدر آمریکا! همش تو دوماه. من از ارتباط گرفتن با آدما لذت میبرم انگار میخوام توی زندگی همه سرک بکشم و بهتریناشونو انتخاب کنم.
آدمیو دیدم ۳۲ ساله مهندس الکترونیک که شغلشو توی یه شرکت بزرگ ول کرده بود و سیگارای الکترونیکی میساخت و میفروخت و ۴ تا پسر و یدونه سگ داشت، آدمیو دیدم که شبا کف آزمایشگاه میخوابه تا بتونه ریسرچشو زودتر کامل کنه. تو تهران به بهونهی عکاسی با این اکیپای به اصطلاح سلبریتی گشتم و از اونطرف با فلانکارههای حکومت آشنا شده بودم و میدیدم زندگیشونو. با آدم آخوند دوست بودم و ساعتها حرف زدیم تا با آدم معتاد پای منقل تا نفرات اول کنکور سراسری و ارشد.
یه شبی هم با رفیقم ۲ صبح مست پاره توی ساحل خزر اینقد شنا کردیم که ساحلو به سختی میشد دید هیچکسیم نبود! هنوز با مهدی حرف میزنیم نمیدونیم چطوری اون شب نمردیم؟
چه شبای قشنگی بالای کوه (معمولا توچال) چادر زدیم و تو سرما یا گرما شب رو گذروندیم با رفقا، از اون طرف چه شبایی حتی شد تو پاسگاه گذروندیم. چه شبایی شخص خودم تا صب روی میز کار آزمایشگاه خوابیدم (و یخ زدم) یادمه یه سجاده نماز بود گوشه آزمایشگاه اوردم انداختم روی شیشهی میز که یکم اقلا نرم تر بشه سطحش ولی فایده نداشت. شبایی که مهمونی بود و دختر و پسر قاطی هم تا صب میرقصیدن و مست بودن یا های.
نه پشیمونم و نه راضی. هیچچیز خوب یا بد مطلق نیست. به هرچی که آروم بگیری همون واست میشه دیفالت.
سوال هوشمندانه اینه که -این- اگه بشه دیفالتت، تورو به اون جایی که میخوای میرسونه یا نه؟
همین هفته یا دوهفتهای که گذشتو اگه بذاری زیر ذرهبین میتونی ببینی روزمرگیت چجوری تعریف شده. هدفتم میدونی، کافیه چندسال fastforward کنی و نتیجه رو تخمین بزنی.
- ۹۷/۰۸/۰۶