چه حکمتیست؟
چون من در حال جنگم.
همون پسری که هر روز پوتین نظامیشو میپوشه، پلاک نظامیشو مینداره گردنش و میره دانشگاه.
من با این پلاک دور گردنم سالها خون جگر خوردم. روزی که باشگاهو شرو کردم در حالی که داشتم نفس نفس میزدم و میدویدم این پلاکه از یقم افتاد بیرون و بهش چنگ زدم و ادامه دادم.
اینجا وقتی میرم تو فرودگاه به خاطر جوری که لباس میپوشم فکر میکنن ارتشی هستم و میخوان از لاین ویایپی ردم کنن.
بابام همیشه بهم گیر میداد این چه طرز لباس پوشیدنه؟ بخصوص به پوتینام گیر میداد که هیچوقت یه کفش درس حسابی نمیگیرم واسه خودم.
آخه من در حال جنگم
آخه من در حال جنگم
تصمیم گرفتم کمتر پست رمزدار بذارم وگرنه این از اون وقتاس که دلم میخواد راحتتر حرف بزنم.
قشنگ مث یه سیگناله وقتایی مث این روزا میدونم که فکرم پره. میدونم باید واسه خودم وقت بذارم حتی میدونم که چمه و مشکل کجاس، فقط باید بهش بپردازم.
داشتم به هدفای این چندماه پیش رو فکر میکردم وایساده بودم جلوی پنجره بیرونو نگاه میکردم. چراقا خاموش بود و بوی غذای توی فر پیچیده بود توی خونه. فقط یه لامپ کنار پنجره روشن بود و باعث میشد انعکاس خودمو توی پنجرهی اپارتمان خونه بمینم. من سالهاس که آینهی قدی ندارم تهران که بودم خونم آینه نداشت اینجا هم نداره ینی کم پیش میاد که خودمو تمامقد ببینم و اینبار یکم نگاه کردم. به این که چقدر وزن کم کردم به این که چقدر واسم آرزو بود، انعکاس پسریو وی شیشه میدیدم که همیشهی عمرم آرزو داشتم ببینم مث اون آینههه توی هریپاتر که هرکی توش نگاه میکرد و آرزوشو میدید من مطمئنم که هرموقع توی چندسال گذشته اگه تو اون آینه نگاه میکردم دلم میخواست -این- آدمو ببینم.
بیشتر نگاه کردم توجهم به گودی زیر چشمام جلب شد و به این فکر کردم که من هنوزم شاد نیستم. رسما دارم میگم به تمام آرزوهام توی ۲۴سالگی رسیدم ولی هنوز شاد نیستم. هنوز زندگی واسم بیحاصله و انگار تکتک روزای زندگی فقط یه ماموریت دارم: به جواب این سوال فکر نکن.
انگار هرکی هرچی بیشتر بدونه خودشو از این سوال بزرگ distract کنه برندهتره یا اقلا شادتره... ولش کن
همخونم از اون آتئیستای دو آتیشس، هم خودش هم دوست دخترش. چندشب پیش همینجور که با هم آشپزی میکردیم یدفه گفتن واقعا به خداپرستا حسودیمون میشه. همچین اعترافی ازشون خیلی عجیب بود چون هروقت بحث اینچیزا میشه خیلی یهدنده و یکجانبه و علمی هرچیزیو رد میکنن. ولی اینبار اونا هم داشتن به این موضوع اعتراف میکردن که انگار یه جهالتِ شاد بهتر از یه پوچیِ بیحاصله. اقلا اون آدمای خوششانس دلخوشن به چیزی به حاصلی.
شاید نتونم خوب منظورمو تو کلمه بگنجونم، شایدم میترسم از بیپروا نوشتن.. ولی خیلی سخته که -خودت- بخوای آدم خوبی باشه. آدم شادی باشی، امید داشته باشی، از -خودت- کمک بخوای، به -خودت- پناه ببری، حتی غرغراتو سر -حودت- بزنی، گلههاتو از -خودت- بکنی، وقتی از همهجا میبری جز -حودت- کسیو نداشته باشی. دارم از یه -ایمان- حرف میزنم بعضی وقتا آدما به یه استیتی میرسن که -ایمان- دارن که خدایی نیست و این ایمان دقیقا از جنس همون ایمانیه که آدمای دیگه به خالقشون دارن. هیچکس تو دنیا خودشو، اون اساس خودشو گول نمیزنه. کسی که همچین طرزفکری داره، آدم بدی نیست. اونم طبق باوراش عمل میکنه. کسی که اینجوری فکر میکنه شاید مثل تو فکر نکنه و شاید مثل تو دنیارو نبینه ولی اونم مثل تو به چیزی که قلبا باور داره باور میکنه.. نباید از این آدم متنفر باشی همونجور که اون نباید تورو سادهلوح درنظر بگیره.
ولی چیزی که توی همهی آتئیستایی که من میشناسم مشترکه اینه که همشون -آرزو- داشتن که آتئیست نباشن.. اینو شک نکن.
اگه باوری داری، هر باوری که میخواد باشه، واست خوشحالم، و بهت حسودیم میشه... چون در نهایت شادی. چون همهچیز واست توی لوپ بینهایت نمیافته.
ولی من آتئیست نیستم. اما عجیب درکشون میکنم...
من به هیچ وجه مثل اونا نیستم.
چه حکمتیست؛ در این مُردن..؟ در عاشقانه ترین مُردن..؟●♪♫
و مغز را؛ به فضا بردن و گریه را به خلأ بردن..!●♪♫
چه حکمتیست؛ که در آغاز، نگاهِ من به سرانجام است؟!●♪♫
ببُر به نامِ خداوندت! که لطفِ خنجـرِ ابراهیم؛ به تیز بودنِ احکام است…●♪♫
نبخش؛ مرتکبانت را..!●♪♫
تو حکمِ واجبُ الاجرایی!●♪♫
و عشق؛ جوخه ی اعدام است!●♪♫
به دستِ آه بسوزانم؛ که شعله ور شدنم، دود است…●♪♫
کفن به سُرفه بپوشانم؛ که سَر به سَر بدنم، دود است…●♪♫
و نخ به نخ، دهنم دود است…●♪♫
غمت؛ غلیظ ترین کام است… هی…●♪♫
و نخ به نخ دهنم، دود است…●♪♫
غمت؛ غلیظ ترین کام است…
نگاه من، به سرانجام است●♪♫
شعر : حسین صفا صفاp
عکس: پریشب، یکی دو ساعت بعد از نیمهشب یکشنبهی تعطیل، یه گوشهی آزمایشگاه که لولهی آب گرم از دیوار رد میشه و گرمه
که یادم بمونه...
- ۹۷/۱۲/۱۵