یکی بود
یکی بود
یکی نبود.
یه پسری بود که فکر میکرد چیزایی که سر ذوقش میارن تموم شدن.
فکر میکرد خودش یه نفری باید بتونه همهچیزو خوب نگه داره از جمله خودشو حالشو.
پسرک نمیدونست حد تواناییاش کجاس؟
یه وقتایی خودشو قوی ترین میدید یه وقتایی ضعیفترین.
پسرک همیشه منتظر فردایی بود که میخواست بسازتش.
پسرک همیشه چیزایی که میخواست و نداشت رو توی فردایی میدید که هنوز نیمده.
واسه پسرک چندسال آینده وقتی بود که میخواست حاصل زحمتاشو برداره بالاخره بتونه شبیه آرزوهاش زندگی کنه تا اون موقع فقط کافی بود هدفاشو دنبال کنه.
پسرک هیچوقت نتونست اونی که میخواد باشه. کمکم احساس میکرد واسه لذت بردن به دنیا نیمده. حالا مهاجرتهم کرده بود و خودشو تنهاتر از همیشه میدید.
این روزا پسرک خیلی غمگینه... اول از خودش دوم از خدای خودش.
از خودش غمگینه چون هنوز بعد از ۴-۵ سال نتونسته بود هیچکدوم از کارایی که میخوادو انجام بده.
پسرک هنوزم تنهاییاشو با آتیش سیگارش تقسیم میکرد. هنوز نتونسته بود اونجوری که میخواد درس بخونه با دوستاش وقت بگذرونه... با خونوادش باشه.
پسرک تک و تنها بود و پر از مشکل... این سر دنیا.
پسرک نمیدونه چیکار کنه... ترسیده.
چون میدونه این روزا همون روزایین که انتظارشو میکشید.
بوستون قرار بود بهشتِ تو باشه..
تو قرار بود خیلی کارای بزرگ انجام بدی.
- ۹۸/۰۲/۰۱