از کاملیا تا جاناتان!
بهتره که همیشه هم صددرصدتو در اختیار کسی نذاری. اگههم میذاری به بهای گزاف.
خیلی هم نباید در دسترس باشی. اصلا نباید راحت در دسترس باشی.
مهمتر از همه، هیچوقت دستِ خالی جایی یا پیشِ کسی نرو.
ازم پرسید ازدواج؟ رابطه؟ بچه؟
گفتم من اول باید با خودم یه رابطهی خوب بسازم. اونموقعس که میتونم برم توی رابطه To Give, not to receive
این روزا عالی میگذرن. منظورم اخبار و اینچیزا نیست، اصلا منظورم دنیایِ بیرون نیست(که افتضاحه). دنیای درونو میگم. تمرکزم برگشته، شوخطبعی و سرزندگیو توی خودم حس میکنم و دوباره حسابی اجتماعی شدم.
کلی دوست جدید پیدا کردم و دارم Quality Friend میسازم. راحتم :) میدونم چی میخوام و چی نمیخوام. خیلی از چیزی نمیترسم خیلی از چیزی خوشحال و ناراحتهم نمیشم.
شاید بخاطر افسردگیهاییه که از سر گذروندم. من هر بار بعد از افسردگی آدم بهتری شدم. نه بعد از هر سختی آدم بهتری شدم.
اینقدری از زندگی دیدم و چشیدم که بدونم دنیا به کسی وفا نمیکنه.
این روزا این منم که تصمیم میگیرم وقتمو با کی بگذرونم. خیلی جالب بود وقتی که چند هفته پیش یه صفحه کاغذ برداشتم و درحالی که دلم از آدمای ارزونِ دورم پر بود، نوشتم دوست داری کیا نزدیکترین دوستات باشن؟
انرژیمو گذاشتم روی این که خودمو با اونا احاطه کنم و جلوشون خودم باشم و باهاشون -حرف- بزنم.
امروز یکیشون واسم یه کتاب هدیه آورد.
یکی دیگشون دیروز واسه یه جلسهی پرواز با هواپیمای شخصیش دعوتم کرد.
دوتا دیگشون هفتهی آینده دعوتم کردن دانشگاه هاروارد واسه بازدید.
پیش خودم فکر میکردم شاید بزرگترین تصمیمی که یه آدم میتونه بگیره آدمای دورشن. منم اینجوریم دیگه زندگیمو فصل فصل میکنم واسه خودم.
هرازگاهی میشینم یه گوشه با خودم خلوت میکنم خودمو مرور میکنم و همون جمله معروفمو میگم که:
نقطه،
سرِ خط.
بعد واسه خودم مینویشم که فصل بعد قراره چجوری باشه؟ و نوشتههامو هر روز و هر روز مرور میکنم. اینقدر روش متمرکز میشم که بسوزونه! ناخودآگاه به سمتش کشیده میشم.. و کار میکنه!
یهچیزی که جدیدا یادگرفتم اینه که مغز بیشتر از این که کارش توجهکردن باشه، توجه نکردنه. ینی یکی از مهمترین کارای مغزمون اینه که حجم اطلاعاتو فیتر کنه و یه مختصری بهمون بده. مثلا تماس لباس با بدن یا سطح عمیقبودنِ نفس یا خیلیچیزای دیگه. خیلی وقتا یادمون میره قولامونو تصمیمامونو انگیزههامونو. وقتی توی یه استیت خیلی شدید احساسی هستیم ممکنه کلی تصمیم بگیریم (مثلا سال نو یا بعد از پرخوری یا هرچی) ولی به مرور که از اون زمان میگذره از شدت و intensity اون احساس هم کم میشه. ماها تصمیمامون یادمون میره. هدفامون یادمون میره چون مغز کارشو خوب بلده. مغز بیشتر واسه زنده موندنِ امروزت تلاش میکنه تا تصمیمای فردات واسه همینه که میگن اگه هرروز هدفا و تصمیماتو بخونی خیلی تاثیر داره توی حرکتت به سمتشون.
واسه ۶ماهِ آیندم یه سری تصمیم گرفتم. میخوام کاملا تمرکزم روی خودم باشه. توی این شیشماه میخوام تمام چیزایی که یادگرفتمو بیارم توی زندگیم.
واسه شروع شبکههای مزخرف اجتماعیمو پاک کردم که البته واسه من خیلی سخت و ترسناک بود. بخصوص وقتی تو غربتی انگار فقط با اونا میتونی احساس تنهایی نکنی ولی سیل ببره اون احساس تنها نبودنی که مجازی باشه. به نظر شخصی من که ممکنه غلط باشه شبکههای اجتماعی جوری که توسط دوستای من داره استفاده میشه، ضررش از سودش بیشتره.
با خودم فکر کردم من اینو به خودم بدهکارم که شیشماه از ۲۵سالگیم فقط واسه خودم باشه.
این روزا کتاب میخونم. خیلی هم میخونم.
سرم تو گوشی نیست حتی یکم ولخرجی کردم که شمارمو منتقل کنم روی ساعتم و دیگه راحت شدم! دیگه نمیخواد گوشیم همرام باشه!
بالاخره دارم میتونم به اونی که میخوام تبدیل شم. آدمی که گوشی حمل نمیکنه.
به رفتارام خیلی آگاهم. اینجوری که وقتی به هر شکلی حالم خوب نیست دقیقا میدونم که چرا. مثل یه برنامه نویسی که هرچقد ماهر تر میشه از نوع Error میفهمه که دقیقا کدوم خط خطا داره.
برنامهنویسای تازه کار گاهی باید ساعتها بگردن بین هزاران خط کد که ببینن چرا کار نمیکنه. (تازه بماند که طبق مشاهدات من ۸۰٪ دوستام حتی نمیگردن)
بعضیا فقط میگن I don't feel good د خو لامصب این میتونه گشنگی باشه میتونه تنهایی، خواب، دلتنگی، غرورِ شکسته، سردرد، و هزارتا چیز دیگه باشه. احساسات مثله رشتهتارهای در هم به شدت تنیده هستن که حسابی هم گرهی کور خوردن و تو فقط از دور انگار یه گوله توپ میبینی که میگه حالت خوب نیست. حوصله میخواد که بشینی دونه دونه سرنخارو بگیری که ببینی چی یا چیا رو باید دسکاری کنی.
---------------
فک کنم عنشو درآوردم انقدر که گفتم از فیلم محبوبم، رستگاری در شاوشنگ. و قشنگترین قسمتش هم اونجاست که بالاخره بعد از ماهها و سالها نامه نوشتن و جوابی نگرفتن بالاخره جواب میگیره و ۴تا کتاب واسش میفرستن. درست همون موقع تصمیم میگیره که تعداد نامههایی که میفرسته رو چندبرابر کنه.
من واسه خودم یه اسم گذاشتم: ساختن روی ساختن! اینجوریه که باید چیزایی که به دست میاریمو نگهداریم و بهتر و بهترشون کنیم. دقیقا واسه همینه که همیشه فکر میکردم پیشرفت تابعِ نماییه.
یدفه میکشه بالا. راهش اینِس! چون وقتی یبار نتیجه میگیری، میفهمی که خب...
نتیجه میده!
عکس، اتاق جاناتان خوابگاه دانشگاه MIT
به زودی تلگرام رو هم پاک میکنم ✋
- ۹۸/۱۰/۲۰
به شدت پست الهامبخشی بود برا الان من. مرسی.
چند تا نکتهش بیشتر به چشمم اومد. یکی اینکه گفتین مغز کارش توجه نکردنه و برا همین خوبه هر روز هدفامونو تکرار کنیم. منم این کارو یه مدته دارم میکنم و هر شب هدفمو یادآوری میکنم به خودم.
نکتهی بعدی آگاه بودن به رفتار و احساساته. اینو خیلی نیاز دارم. یه مدت یه اپ داشتم که توش انتخاب میکردم الان چه احساسی دارم، و بعد ازم میخواست انتخاب کنم این حس مربوط به چیه. مثلا دوستان، خانواده، کار، دانشگاه، چی. راستش خیلی ادامهش ندادم و پاکش کردم :)) ولی گاهی اینو واقعا حس میکنم که نمی دونم از چی حالم بده. و باید جدی روش کار کنم که اون گوله توپه رو بهتر بفهمم.
بازم مرسی، و موفق باشید :)