خِشت
سفت گرفتمش افسارِ رو گردنو
با خودم قرار گذاشتم که من کاری که از دستم برمیادو انجام بدم. تمام زورمو بزنم.
اگه شد که شد، نشد اقلا غصهی نشدنشو نمیخورم. یادته نوشته بودم از یجا ببعد تنهاچیزی که آدم داره آبروش پیشِ خودشه؟
این جمله خیلی بهم کمک کرد تو چند روز گذشته. وقتی که درست تو سختترین شرایط همینجور که انتظارشو داشتم مغزم شروع کرد به نافرمانی و از من میخواست که به تمام خواستههای لحظهایش گوش بدم. تمام نوشتههام میومد جلو چشمم.
وقتایی که نوشته بودم حماقت ینی تکرار چندبارهی یک اشتباه و انتظارِ گرفتن نتیجهی متفاوت
وقتایی که نوشته بودم الان چی جلوتو گرفته که همون آدمی بشی که همیشه آرزوشو داشتی؟
که نوشته بودم گاهی آدم هیچچیزی واسه از دست دادن نداره به جز آبروش؟
یا وقتایی که بارها و بارها نوشته بودم فردا مجددا تلاش خواهم کرد؟
که الان چی حالتو بهتر میکنه؟
که ای انسان! خودت به یاری خودت برخیز.
که حیفم میاد از کسی که میتونم باشم و زندگیای که میتونم بسازم... و نمیسازم؟
که درِ نیستی کوفت تا هست شد؟
که آدم گاهی از سرِ لج بخصص لج با خودش میخواد آگاهانه اشتباه کنه؟
که چندبار باید دستمون با آتیش بسوزه که باورمون بشه آتیش لمسکردنی نیست؟
فردا میشه شش سال تمام که دارم اینجا مینویسم. و تاحالا اینقدر نزدیک نبودم.
نزدیک به خودم و چیزی که دلم میخواد... شاید باید شیش سال طول میکشید تا بتونم درست -ببینم-. خودمو میگم.
که چرا گاهی آگاهانه اشتباه میکنم و میزنم و هرچی که ساختمو میکوبم. که چرا سالها مثل کرمی بودم که صبحا از دیوار بالا میرفت و شبا خودشو ول میکرد و لیز میخورد پایین.
بالاخره دارم میبینم، خودِ واقعیِ پشتِ پردمو. نمیگم که زورم به خودم میرسه.. اگه همیشه زورمون به خودمون میرسید که بازی تموم بود. ولی به جرأت میتونم بگم که قدم اول آگاهی بود. که بدونم چرا کارایی که میکنم رو دارم انجام میدم؟ جواب خیلی ساده بود. که حالِ خودمو خوب نگه دارم. به همین سادگی. باید شیش سال طول میکشید که بفهمم دلیل تکتک کارهایی که میکنم اینه که حالم خوب باشه ولی انگار نمیدونستم که چی حالِ منو واقعا خوب میکنه. زمان زیادی لازمه که آدم خودشو بشناسی و زمان زیادتری لازمه که اینی که شناختهرو دوستداشته باشه یا یاد بگیره ماهرانه جوری تغییرش بده که اون چیزی که حاصل میشه رو دوست داشته باشه. من هنوزم دارم خودمو یاد میگیرم و فکر کنم هممون داریم خودمونو یاد میگیریم تا روزی که زندهایم.
حس قالبِ این روزهام قدردانیه. نمیدونی چقدر قدردانِ سادهترین چیزا هستم مثل قدم زدن و نفسکشیدن. سالها لازم بود که باورم بشه چقد تحت تاثیر اطرافیانمون هستیم. که مارو به بازی گرفتن! که بهمون القا کردن اگه اعصابت خورده باید سیگار بکشی اگه میخوای شاد باشی باید سم وارد بدنت کنی اگه بتونی آدمای بیشتری رو بهدست بیاری(!) یا دخترای بیشتریو بزنی زمین(!!) انگار جذابتری یا فلان. تکتکِ اینچیزایی که توی گروهای دوستی شده ارزش مفت نمیارزن. به خودم اومدم دیدم آره دچار بحران شدم مثلا انگار سیگار یا هرکدوم از این چیزایی که بهمون القا کرده بودن نه تنها راه حل نبود بلکه خودش مشکل بود.
مثل این که کسی یکم سر درد داره و تو بزنی گردنشو بشکنی که خب آره، درد سر یادش میره. البته که مثال خوبی نبود ولی حسمو خوب منتقل میکنه. هرچی بیشتر آگاهتر شدم به خودم و کارام فهمیدم تمام کارهایی که دوستشون ندارم رو انجام میدم که نخوام با مشکلات یا ضعفهام روبهرو بشم. باید لایهلایه خودمو کنار میزدم تا به اون -خود- ای برسم که اون زیر دفن شده. نمیگم الآن رسیدم، ولی خیلی نزدیکم بهش. هر لایهرو که برمیدارم انگار میفهمم دلیل این که از اون اول این لایهرو روی خودم کشیدم چی بود؟ البته که لایهی قبل از اون. دیدی میگن خشت اول چون نهد معمار کج...؟ یاد اون جملهی کیمیاگر میفتم که نوشتهبود:
گفت: "این نخستین مرحله ی کار است. باید گوگرد ناخالص را جدا کنم. برای این, نباید از شکست بترسم. ترسم از شکست, همان چیزی است که تا امروز مرا از جستجوی اکسیر اعظم باز داشته. و اکنون کاری را شروع کرده ام که میتوانستم ده سال پیش آغاز کنم. اما از این که برای آن بیست سال دیگر صبر نکردم, دلشادم".
هرچی بیشتر به خودم نزدیک میشم، بیشتر دلم میخواد خودمو در آغوش بگیرم و نوازش کنم. این ینی آشتی کردن با خودم ینی بالاخره میتونم خودمو دوستداشته باشم. وقتی میبینم بزرگترین اشتباهام در نهایتش از سر ضعف بوده :) این آدم رو نباید سرزنش کرد.. باید دلداریش داد باید بهش عشق داد. دارم میرسم به جایی که ضعفامو واضح میبینم، به همون خشتهای اول...
- ۹۸/۱۱/۱۸