از سری تایپ های چش بسه - ۰
نمیدونم تهش چی میشه.
دوستداشتم بگم همهی زورم این نبود. ولی خداییش بود. از این ناراحت نیستم که همهی توانمو نذاشتم چون گذاشتم. از این ناراحتم که همهی توانم همین بود.
پرسیده بود ببینید بزرگترین source استرستون چیه؟ بیشترین سهمو توی همهی اینا دقیقا کدومیکی داره؟ شاید یهماهه هرموقع که یهذره وقت گیر میارم بتونم حال خودموبپرسم بهش فکر میکنم.
زندگیم خیلی فرق کرده. فک کنم هیچوقت نشده واسه سهماه متوالی توی یه خط بمونم. صدای درون خیلی سختگیره. مخصوصا سر کار.. یه احساس مزخرفی هست که اصلا خوب نیستم توی تخصصی ترین کارم.. چیزی که بخاطرش قراره حقوق بگیرم. اصن همین ذهنیت حقوق بگیری رو دوست ندارم و علیرغم بلندپروازیهایی که از برگی بهم گره خورده بود اعتماد بنفششون ندارم که بگم خودم میشم آقای خودم. حتی نمیدونم این کهه دلم نمیخواد واسه اینه که اعتمادبنفس ندارمیا برعکس.
همیشه دورمو آدم خفنا گرفته بودن که باید هرجور شده بهشون میرسیدم. الانم توی کارم با چهار نفر نابغه داره دارم کار میکنم. در مقابلشان هم احساس خنگی میکنم و هم کندی. آخ از این کندی. اصن همین بود که از دوییدن بدم میومد از برگی. همش یه گارد ذهنیه. که هنوز شروع نکرده به دوییدن واست پنیک میکنه. همون اول کار تو ذهنت مثلا یه ساعت دیگه رو به وضوح هرچه تمام تر زنده میکنه. دوییدن با تمام سرعت خیلی سخته حاجی. تو آمریکا همهمون مسابقه. اگه جزو تاپا نباشی میشی اون که واسه یه تاپِ دیگه داره کار میکنه. همون حقوق بگیره.
کارم مث درس و مشق و کلاس رفتن نیس که بگی اوکی یاد میگیرم. یا اوکی این چندتا کتابی میخونم دیگه کامل بلدم.. هنوز خیلی چیزا باید یاد بگیرم و ریشهی استرسم اینجاس که اینا زمان میخواد.
یارو میگفت قهرمانِ من ینی -تصویری که از خودش قرار بود داشته باشه به عنوان قهرمان همیشه بیست سال دیگه بوده. اینا به کنار. تنهاییه هست. این هفته اوج کارنامه و طبیعتا همش پشت میزم. بدون این که احساس مدیر بودن کنم. حس میکنم بقیهی تیم همه کارو به دوش میکشن و من فقط هستم. حتی شاید از سر رودرواسه. هستم از این مننال
- ۹۹/۰۸/۰۴