از سری پستای چش بسته - پیانو و پیتزا
دلم پیتزا میخواد. یه پیتزای پر دنیر با نون دستساز و مخلفات. کنارش نون سیر شاید و البته که نوشابه. روی پیتزا پپرونی و استیک و زیتون سیاه یکم پنیر پارمژان و شاید یکم چدار. پیاز رندهشده هم میتونه خوب باشه. دلم میخواد جعبش بزرگ باشه ازینا اصن سنگینه. که با ولع گاز بزنم و با نوشباه بدم پایین و درست قبل قورت دادن یه لقمهی گندهی نون سیر هم بچپونم تو دهنم. هم روی نون سی و هم روی پیتزا هم سس ریخته باشم. سس مارگاریتا و بلو چیز که اخیرا کشفش کردم. آره مخصوصا از هفتهی پیش همش میاد تو ذهنم این پیتزاهه. بعد میگفتم نه دیگه بذدار بعد ددلاین بعد ددلاین. پیتزاهه باعث میشه شبش خوب نخوابم. میدونم اینو ولی بازم دلم میخوادش.
پیتزاهه باعث میشه بلافاصله بعد از خوردن چند لقمه و احساس سیری از خودم بپرسم چرا این همه سفارش دادی؟ آخه میدونی؟ کنارش یه ساندویچ چیکن باربیکیو هم گرفته بودم. واسه این که بین هر چار پنجتا گاز از پیتزام یه گاز هم از ساندویح تنوریه بزنم و نوشابه.. اینجوری بین دوتا غذاری هیجان انگیز همش آلترنیت میکنی و هیچکدومشون واست عادی نمیشن. آخه همیشه موقع عذذا لذت لقمهی دهم از لقمهی اول کمتره. هموو دوپانه دوباره و اثر -انتظار۰ و پاداش روی لذت. بگذریم.
بعد از پیپری که حاصل یه سال کار بود که امروز صب سابمیت کردیم پیاده راه افتادم. از ازمایشگاه اومدم بیرون. هوا روشن شده بود ساعت هشت صبح بود مردم داشتن میومدن دانشگاه تازه. یکم سرد بود من شورت پام بود ولی سوییشرت داشتم. دست تو جیب راه افتادم رفتم از همون خیابونی که پارسال همچین روزی توش قدم زده بودم رد شدم. خیابونه واسم یه حس آزادی بعد از سابمیشن داره. ازش رد شدم و یه نگاه به رودخونه که مست راستم بود انداختم.. رفتم سمت مرکز تست که تست هفتگی کرونامو بدم. بعدشم قدم زنان سمت خونه. هرچی نزدیک تر میشدم از شادیم کمتر و کمتر میشد. رسیدم به جهنگل جلو خونه. فکر کردم برم تو جنگل یه قدمی بزنم و از اون مسیر برم خونه. زمین پر بود از برگای زرد و قرمز ونارنجی یه رودخخونه هم از وسط جنگله رد میشه که پر مرغابی بود. اصن نماد شهر بوستون مرغابیه در کنار دوتا نماد دیگهای که داره البته که یکیش کشتیه از این بادبانیه و اون یکی این خرچنگطوریا که یه غذای لاکچری محسوب میشه. خیلیا در حال دووییدن و ورزش صبحگاهیشون از اونجا رد میشدن و تا به من نزدیگ میشدن هم من ماسکمو میذاشتم هم اونا. چندتا مامور نظافت داشتن برگارو جمع میکردن هیشکدوم ماسک نداشتن میگفتن با هم و میخندیدن. سیاهپوست بودن. فک کردم میخوام از این روز به یادموندنی یه یادگاری داشته باشم. خم شدم از رو زمین یه برگ خیلی زرد خیلی کوچولو برداشتم. به نظرم کیوت بور. رفتم رو پل رو دراچه یکم رنگای درختای دو طرف رودخونه و انعکاسشون تو آبو نگاه کردم. زیبایی پاییزی نیوانگلند هیچوقت تکراری نمیشه. نمیدونم چرا عکس نگرفتم. میخواستم فقط تو لحظه باشم. درختا از سبز سبز سبز تا قرمس قرمس همه رنگی بودن. خلاصه برگشتم خونه و مستقیم رفتم تو تخت بیهوش شدم. بعد ااز ظهر بیدار شدم همینجور که تو تخت بودم یه زنگ زدم به ایران. این روزا زیادد خابشونو میبینم معمولا هم خوابای خوبه. طولانی حرف زدیم ینی طولانی تر از معمول و بعدشبالاخره از تخت اومدم بیرون باید میرفتم چندتا فرم بگیرم از دانشگا.. با وچرخه رفتم ولی همهجا بسته بود سر کرونا همه چی فرق کرده. رفتم بسته پستیامو بگیرم که یه ماه ی بود وقت نشده بود برم بگیرمشون. شاید پونزده بیستا بسته بود. یه عالمه کتاب و مکمل غذایی و یه کفش چرم مردونه و حتی یه کارتن دسمال توالت وو... وقتی همینجور بستههای منو میذاشت رو میز همش به دختره که پشت سرم تو میز بود میگفتم ببخشید اینقد کارم طول داره میکشه. خیلی خوشگل بود موهاش به قرمزی میزد ولی بلوند بود میخندید میگفت چه خبره این همه بسته؟ گفتم آمازون خیلی به من مدیونه خندید. بسته هارو به هزار بدبختی رو هم چیدم و جلومو درست نمیدیدم. ازش خدافظی کردم برفتم جلو تر سعی کردم چندتا بسته کوچیکارو تو کیفم جا بدم. دختره ا دوباره رد شد برگشت واسمم دست تکون داد و لبخند زد. یه سر دوباره رفتم آزمایشگاه چندتا کار کوچیک داشتم و .. اومدم خونهه. دلگرفتهترین بودم.. انگار نه انگار که همین امروز صب یکی از بزرگترین موفقیتای عمرمو کسب کرده بودم. سابمیت کردن پروژهی به اون خفنی.. یه شاهکار بود شاهکار از یه تیم پنج نفره که من و یکی دیگه از آلمان مدیریتش میکردیم. شروع کردم بستههامو بازکردن یکم گردگیری دور خونه.. دوستام تکست میدادن و همه میپرسیدن ددلاین چطور پیش رفت. چهار نفر تکست دادن و گفتن خسته نباشی. از قبل میدونستن واسه این سشنبه دارم جر میخورم. هم فلانی اینا گفتن شبو بیا خونمون دور هم باشیم هم بیساری اینا. خونهی فلانی اینا نزدیک تره میشه قدم زد ده دیقه راهه. اونجا زیاد میرم حتی یه تخت و پتو و چند دست لباسام اونجاس. دوستای خوبین :) خونهی بیساری اینا دورتره. باید با دوچرخه برم ولی اونجا خیلی باحاله. جو خونه خیلی خوبه یه ساختمون سهطبقس که شیش نفر زندگی میکنن. طبقهی پایین یه نشیمن باحال و یه میز گرد بزرگ و آشپزخونس که همیشه بچهها اون پایینن و هرکی مشععغعول کار خودشه یا آخر هفتهها یکم نوشیدنی و یکم پنیر فرانسوی میشینن دور میز و حرف میزنن. یکیشون یه پسرس که دیدم در اتاقش عکس اهورامزدا زده خیلی تعجب کردم. بعدا فهمیدم باباش ایرانیه و زرتشتین. پسره داره دکتری میخونه دوست دخترش هم زیاد میاد اونجا و و آخر هفته ها خونه خیلی شلوغ میشه.
یه میتینگ غیر درسی آنلاین داشتم بعد از این که همه بستههارو جا دادم و امتحان کردم (از کفش و دستکشهای جدیدم بسیار راضیم. دارم سعی میکنم بیشتر رسمی و مردونه بپوش) میتینگ رو لانچ کردم. بالای بیست نفر بودن. دوربین و میکروفونمو روشن نکردم و همش به حرفای بقیه گوش میکردم. و کارامو میکردم همینجوری یه دختره ححین حرف زدن گریش گرفت خیلی تاثیر گذار بود. جلسههه اینجوریه که یه ساعت وقت هست که هرکی بخواد میتونه سه دیقه صحبت کنه و دوستای خیلی خوبی پیدا کردم اونجا... خخلاصه وقتی گریشو دیدم دست از کار کشیدم و فقط نشسته بودم جلو مانیتور. صحبتای بعد از اون خیلی جالت شده بود... آدم بزرگا مشکلای آدم بزرگا زندگی و دنیای واقعی. حیلی مهمه گاهی از بقیه و مشکلاشون بشنوی. که بدونی دنیا فقط مال تو نیس. که تو خیلی پرتی و الکی خودتو جدی میگیری. میتینگ تموم شد دیگه هوا تاریک شده بود. یدونه از این اسپیکر هوشمندا تو خونم دارم اکسا. سه روزه مدام با صدای خیلی کم دره پیانو پخش میکنه. وقتی از بیرون میام درو که باز میکنم صدای آروم پیانورو میشنوم و محیط قشنگی که واسه خودم ردس کردمو میبینم با چندتا لامپ و آباژور همیشه روشن واقعا حس خوب میده. الانم که تو تخت دراز کشیدم و چشم بسته و احتمالا با کلی غلط املایی دارم تایپ میکنم دارم از پیانو لذذت میبرم. میتینگ تموم شد و دوباره صدای پیانو غ تنها صدا بود. دیگه کاملا حس میکردم دپرس شدم و هیچی از شور و شوق هشت صبح نمونده. بخشیشو آمادش بودم ینی خب چندتا دلیل داره. یکیش که افسردگی معروف بعد از هدفای خیلی خیلی بزگر و در حد آرزوعه. ازونا که میگی خب بعدش؟ یکیشم اینه که وقتی از کارای خیلی اورژانسی و مهم خلاص میشی حالا بقیهی فکرا میان روی سطحح... فکرایی که به اقتضای شرایط فقت پوششون کردی اون ته. از دلتنگی های بعد از بریکآپی که حتی نمیدونم چقد ازش گذشته تا عدابوجدان. از هزارتا دعدغهی دیگه که وقتی همه با هم قاطین انگار پونزدهتا اسپیکر با هم دارم آهنگ پخش میکنن. نمیفهمی کدوم کدومه. به هردوتا دوستام تکست دادم گفتم امشب نمیام و تشکر کردم. فردا و پسفردا بارونیه کلش نمیشه رفت بیرون ورزش کرد و طبیعتا آفتاب هم نداریم. رفتم سر کشوم و یه کپسور ویتامین دی خوردم آب جوش گذاشتم واسه چایی سبز. دلم پیتزا میخواد... اقلا تنها فکری که وسط اون همه فکر میتونستم صداشو بشنوم این پیتزاهه بود. لامصصب چقد دلم پیتزا میخواد. چقد ععجیبه که اینقد شدیده. البته همین اخیرا یه پست نوشته بودم که وقتی دوپامینو از خودت میگیری مغزت مث یه تشنهی توی صحبرا میشه... دقیقا همین بود. الان حتی هنوز که دارم مینویسم تنهاااا چیزی که دلم میخواد و منو به شوق میاره پیتزاعه. سعی میکردم خودمو گول بزنم یه لیوان بزرگ شیر موز گرفتم دستم چون میدونستم بعد اون پر میشم و دیگه نمیتونم پیتزا بخورم در حینش رفتم تو سایتی که پیتزا میگیرم< دومینو شروع کردم پیتزای مورد علاقمو ساختن... نون دست ساز پنیر اضافی زیتون .... حتی شیرموزو به زور تموم کردم. یادم اومد از دیروز ناهار که تخم مرغ آبپز خالی خورده بودم هیچی نخوردم. جدیدا یادم میره غذا بخورم باورت میشه؟ شروع کردم یکم با کامپیوتر ور رفتنهای غیر درسی همینجوری به سفارشه اضافه میکردم و اوج فاجعه این بود که حتی بهم تخفیف خورده بود و اون سفارش هشتاد دلاری واسه من میشد هفت دلار. با دلیوریش تازه. گاز کوهنوردی جدیدمو که تازه گرفته بودم روشن کردم همونجا تو خونه. یکم آب گذاشتم روش و چهارتا تخم مرغ.. دوتا گوجه خورد کردم و یکم بادوم. برگشتم سر پروفایل پیتزا تا آب جوش بیان. فقط یه دکمه بود.. گفتم باشه سفارش بده ولی بعد دوش بعد یکم دراز کشیدن و ریلکس کردن. تخممرغغا آماده شده بود طبق معمول بدون نون ولی با کلللی اسفناج که تازه شسته بودم خوردم. دیگه رسما پورخوری کرده بودم با شیرموز قبلش. پیتزا یادم رفته بود ... چرا حوصلهی دوستامو نداشتم؟ چرا اینقد ناراحت بودم؟ چرا حتی ححوصلهی حموم کردن نداشتم؟ چشمم خورد به صفحهی پیتزاعه که روی یکی از مانیتورا باز بود. دوباره سراسر شوق شدم. چایی آماده بود. تو خونه دوتا میز دارم یکیش پر از وسایل تکنولوژیکیه و اون یکی فقط کتاب و کاعد و قلم. حتی صندلیش و خود میز هم چوبیه. نشستم پشت میز چوبی کتابی که پارسال خونده بودمو برداشتم وقرق زدم که هایلایتاشو بخونم. آخه کتابه رو از همین میتینگی که گفتم گرفته بودم و میتین باعث شده بود بخوام ورقش بزنم. دفترمو باز کردم یه کاغذ بینشه که لیست هدفای بلند مدتمو ماهمو همیشه توش مینویسم. کشیدمش بیرون و دوتاشو تیک زدم :) چه حس قشنگی. وقتی مینوشتمشون باورش سخت بود که بتونم. به پونزده بیستای دیگه نگاه کردم.. اونا هم قراره همینقد سخت باشن وگرنه که خب جاشون روی این تیکه مقوا نبود. خوندمشون و وقتی دیدم واسه همشون دارم قدمایی برمیدارم آروم شدم. پیانو هنوز میزد چه آرامشی داشت. شاد نبودم شادی نبود ولی ساسر آرامش بودم. یه شبی بود که میتونستم کار نکنم. راستش تو برنامم کلی کار هس که باید میکردم و میدونم فردا قراره جر بخورم واسه امشب کار نکردن ولی لیاقتشو دارم امشبو اقلا کار نکنم.. نه؟ نوشتم این حسی که الان دارم چیه؟؟؟ غمه یا آرامش؟ چقد این دوتا به هم نزدیکن واسه من توی این روزا. چقد کم میدونم از سادهترین حسام... ولی میدونستم که دلم پیتزا میخواد. مدتها بود دلم میخواست یه شب زود بیام تو تخت که صب بتونم زود پاشم و یکم برناممو شیفت بدم جلو تر.. ولی الان ساعت باید یازده شده باشه اقلا. نمیدونم.. چشمام بستس وقتی اومدم تو تخت حدودای ده و نیم بود.. چقد سیرم و چقد هوس پیتزای هفتدلاریمو دارم.
چقد این پیانو خوبه.. هر شب به پیانو گوش میکنم تا خوابم ببره و صبح که بیدار میشم هنوز توی گوشمه :) چشممو باز میکنم... بارون شروع شده.. کنار تختم یه پنجرهی بزرگه... بارون دوروزهای که فرداش برف داریم. چقد مناسبه چقد وقت مناسبیه واسه پاییز و زمستون. هفتهی خیلی سختی پیش رومه... ولی سهشنبهی آینده سبک میشه... یه هفته مونده حاجی دووم بیار..
- ۹۹/۰۸/۰۷