سالِ جبران
خب خب کاکوجون.
خسته نباشی! اینم از استراحت.
راستی مبلِ جدید مبارک. نشستم روی یه مبل بنفش با بالشتکای زرد. همین اخیرا تو فکر بودم که باید یه مبل بخرم ولی پولشو نداشتم. اینجا مردم وقتی وسایلشونو نمیخوان میذارن دم در که بقیه استفاده کنن. چندباری تو شهر مبلای خیلی آنچنانی و نو دیدم ینی زیاد چیزمیز میبینی تلویزیون یخچال مخصوصا صندلی و میز و کتابخونه چون شهر دانشجوییه. هربار مبل دیدم خیلی سنگین بود و خیلی هم دور بود از خونه. ۲ روز پیش که تو راه خونه بودم یهو دیدم یه مبل نو دم در گذاشتن و همسایهداره اسبابکشی میکنه داخل و فکر کردم مبل رو تازه سفارش داده و واسش دلیور کردن. یه نگاه کردم به مبله گفتم اگه پول داشتما! منمم میگرفتم بعد که رفتم جلو تر دیدم مبله رو گذاشتن روشم یه یادداشتِ Free! با یه شکلکِ لبخند و نوشته بود پایههای مبل هم تو زیپ پشتیشه. با کلی خجالت یکم چرخ زدم اون اطراف و بالاخره آوردمش داخل و چقدد دوسش دارم. قشنگ میدونستم کجا باید بذارمش و بالشتای زردی که از قبل داشتمو آوردم گذاشتم روش. کنارشم یه لامپ واسه مطالعه و یه گلدون سبز روی یه میز کوچولو. خب خیلی قشنگ نیست یکی بیاد بگه از تو خیابون مبل پیداکردم شاید اگه چندسال پیش اینو از کسی میشنیدمش یه حالتِ جاجویی به خودم میگرفتم نسبت به طرف ولی خب.. زندگی الان تو این شرایطِ. اینجایِ بازی.. داره سه سال میشه که مهاجرت کردم. نه کمه نه زیاد از اینجا که نگاش میکنم وقتی به عقب نگاه میکنم عدد سه هم معقول به نظر میرسه. دو هفته دیگه هم میشه ۲۷ سالم. این یکی خیلی معقول به نظر نمیرسه ولی نمیدونم چرا :))
سالی که گذشت پر از پیشرفتای شخصی بود. شاید بشه بهش بگم سالِ جبران. با این که مخالفِ اینیم که آدم بخواد با سربههوایی زندگی کنه که بعد بخواد تازه بیفته جبران، امسالو به جبران یه عالمه چیز پرداختم. ریز و درشت، جبرانِ درس نخوندنا جبرانِ درست غذا نخوردنا ورزش نکردنا جبران واسه خودم وقتنذاشتنا.. یه مسیری که تو بعضی از ابعاد زندگیم از زیرِ صفر شروع شد - به سطح رسید - به متوسط رسید حتی و حالا تو سربالاییه قلس.
خداییش بگم حسِ خوبی دارم. ینی برآیند حسهام مثبته. نوشجونت هم واقعا. انگار توی این مسیر تمامیِ شکستهای سالهای گذشته به کمکم اومدن. و راضیم از این تصمیم که این تعطیلات رو بمونم خونه و تو شهر بگردم و یه دستی به سروروی زندگیم بکشم. حدود ده روز از این بریک گذشته و تازه دارم حس میکنم خستگیم در رفته. هنوزم میخوام استراحت کنم ولی همینجور که دارم یه کش و قوسی به خودم میدم انگار نوبت رسیده به این که یه مکثی کنم و برای قدمهای بعدی برنامهریزی کنم. یه چیزی که توی این ۱۰ روز بهم یادآوری شد اینه که جریان زندگی میتونه تورو کاملا با خودش ببره اگه افسارشو نگیری و محکم نگهنداری. نمیدونم بقیه هم اینجورین یا نه؟ مهم هم نیست واقعا. مهم اینه که من اینجوریم و هیچوقت هم نخواهم فهمید که من چقد به بقیه شبیهم یا چقدر متفاوت.. قبلا خیلی دنبال جواب این سوال بودم که -بقیه- واقعا چجورین؟ اینی که به نظرمیان هستن واقعا؟ یقین هم داشتم که جواب منفیه به این امید که توجیحی برای متفاوتبودنِ خودم پیدا کنم. یا مدت زیادی از عمرم هم بود که این تفاوتی که تو خودم میدیدم رو یه برچسبِ منفی بهش میزدم.. این که من خرابم. شاید چندتا سیم تو مغزم شله. شاید از خنگیه زیاده شاید از باهوشی. شاید مغزم عوض شده شاید مغز بقیه دیفالتش شاده؟ شاید بقیه کلا اجتماعین؟ شاید بقیه فلان درسو با یبار خوندن میفهمن؟ شاید بقیه فرم فیزیکشون باعث میشه تو ورزش بهتر باشن؟ تو یادگرفتن مهارتای جدید؟ شاید گذشتهی سختی نداشتن بقیه واسه این زندگیو سادهتر میگیرن؟ شاید ژنای مختلف دارن؟ هزارتا شاید و میلیونها -بقیه-.
من باید خودمو از این بقیه آزاد میکردم میدونستم یه درمانِ موقت انگار نیاز دارم. نمیخواستم کامل دیسکانکت شم ولی میخواستم به خودم گوش کنم. اینم از اون هدفاس که رسیدنی نیست که بگی مثلا ۱۰ مایل دوییدم و تموم شد رسیدم. خیلی نسبیه و منم به شکل خیلی نسبی و البته غریزی یکم واسه خودم یه فضایی درستکردم. از جنسِ Boredom از جنس حوصلهسررفتن. آخه ماها نباید همیشه سرمون گرم باشه اقلا خودمو میگم. تو چندثانیه میشه گوشیتو نگاه کنی و بالاخره یهجوری خودتو نگاه و توجهتو ببری به هر سمتی که میخوای. من نیاز داشتم و هنوزهم دارم که حوصلم سر بره. چون اون موقعاس که به خودم میتونم گوش کنم. خودم مدتهاس داره سعیمیکنه یه چیزایی بهمبگه ولی من اینقدر مشغولِ شنیدنِ مزخرفاتی از جنسِ -بقیه- بودم که نمیشنیدمش. حقیقتشو بخوام بگم هنوزم کامل کامل خودمو نشنیدم ولی به سیگنالایی که بهم داده تاالان تا حدی که میتونستم عمل کردم. غریزه. و الانم حالم بهتره، بهتر از همیشه شاید.
نمیگم شادتر از همیشه ولی بهتر. دیگه مهم نیست که من چقدر متفاوتم، اونقدری فهمیدم که همین تفاوت داشتنمم جذابه واسه خودم قبل از هرچیز. این که همین تفاوتداشتنه باعث خیلی از پیشرفتای شخصیم شده. دیگه این که دنیاهم پر از آدمای متفاوته کاکو. فهمیدم که هیچوقت نمیفهمی که بقیه واقعا چجورین اصن نباید هم بفهمی آخه تو به هیشکی اینقدی که به خودت نزدیکی نزدیک نیستی اگه هم بودی واقعا هم مهم نبود. من دنبالِ این شناخت از بقیه بودم تا بتونم یه استانداردی رو تعریف کنم و طبق اون زندگی کنم. میدونی از کجا میاد؟ از گم بودن از پر از شک بودن. که وقتی بیدار میشی نمیدونی چیکار کنی اولین کارت چی باشه؟ دومی چی باشه؟ بذار برم ببینم بقیه چجورین؟ زندگیشون چجوریه؟ چقد کار میکنن چقد ورزش چقد فیتن و چقد پارتی میکنن؟ لامصب این دیتارو هم میخواستم از بدترینننن جای ممکن کسب کنم، سوشال مدیا. الان که حوصلم سر رفته واقعا اولین باره دارم به این چیزا فکر میکنم همین الان که دارم مینویسم اینا داره میاد تو ذهنم که چرا این کنار گذاشتنِ هرچند موقت سوشال مدیا بهم کمک کرد. چون بهم فرصتیو داد که استانداردِ خودمو ببینم اقلا شروع کنم به دیدن. همین که هستهی این فکر تو ذهنم کاشته شد: این که زندگیهِ منه، این که من چه مثل بقیه باشم چه متفاوتترین آدم دنیا باشم همین یبارو زندگی میکنم. زمین بازی اینجوری چیده شده گور بابای عدالتی که همیشه دنبالش میگشتم گوربابای استانداردای بقیه و چه چیزای بیهودهی دیگهای که توشون دنبال آرامش بودیم. هنوز تازه اول راهم نیمدم مثلا گذارش پیروزی بدم اینجا بگم آه من به هدفام رسیدم آه من پیدا شدم و قراره از هر ثانیهی زنده بودنم لذت ببرم. قطعا این اتفاق نمیفته ولی اومدم بنویسم که باعثشه فکر کنم و بزرگترین پیروزیِ امسال شاید همین فکری بود که چندلحظهپیش از ذهنم گذشت: چشمم به بقیه بود چون گمبودم.
میدونی؟ درک کردم. خودمو درک کردم همین که اقلا دارم واسه خودم make sense میکنم واقعا حس خوبیه. الان میتونم خیلی به خودم حق بدم و راستشو بخوای احساس اعتمادبنفس کردم که از الان به بعد وارد مرحلهی جدیدی از زندگی میشم اونجایی که -من-، -استانداردهامو- -تعریف میکنم-. هر سهتا میمِ تو این جمله مهمن:
من
استانداردهامو
تعریف میکنم
- ۰۰/۰۴/۲۳
وقتی اینو خوندم تنها چیزی که تو ذهنم میچرخید این بود که بهت بگم تو داری زندگی میکنی :))
چیزی که شاید تو برهه هایی هممون یادمون میره :)