rest
سلام.
آخرای بریکه و دارم فکر میکنم به یه سوال خیلی خیلی احمقانه! این که... خستگیم چرا در نرفته؟ خستگیم؟ اصن در رفتن خستگیم ینی چی؟
-استراحت جانانه رو چی تعریف میکنی؟- اینو شاید یه ماه پیش نوشته بودم توی یه دفتر. یکم به خودم حق میدم که گیج باشم خب. مثلا خیلی روشا داشتم تاحالا که فکر میکردم استراحت باید اینجوری باشه. استراحتی که بیشتر هیجان بود تا رفع خستگی.
پریروز وقتی با یکی مطرح کردم این فکرارو گفت به این فکر کن: -جایگزینکردن رضایت با هیجان-
حتی نشستم یادداشتامو از وقتی که هنوز این استراحت رو شروع نکرده بود خوندم. نوشته بودم چه استراحتی میخوای؟
screen rest?
mental rest?
physical rest?
environmental rest?
social rest?
خب اینا که همه رو داشتم ولی آره شاید اون هیجانه نبود. نبود؟ چرا اونم بود همین چند دقیقه پیش مثلا وقتی که همینجا که نشستم و دارم تایپ میکنم یه دختر زیبا اومد و نشست میز کناری. رفتم درحالی که صدای ضربان قلبمو تو مغزم میشنیدم بهش گفتم بیا ازت عکاسی کنم. هیجانه هم هست میدونی؟ چرا نمیتونم درست بفهمم که چی کمه؟ یه حدسایی هم خب میتونم بزنم ولی صرفا در حد حدسه.
تصمیم گرفته بودم خیلی آگاهانه بیشتر به خودم گوش کنم. اولین چیزی که میگیرم اینه: خستگیای که در، نمیره. ولی خب هرچی زومتر میشم و زومتر از خودم میپرسم چی میگی؟ اتفاقا هرچیزی رو که به عنوان استراحت میشناسم دارم انجام میدم. پس چی کمه؟ شاید صبر و ثبات همینه. هیچوقت اینجوری روی خط نبودم روی مسیر بدون این که پام بلغزه. اصلا خیلی وقتا که پام میلغزید اینجوری میشد که حوصلم سر میرفت. از سر سررفتن حوصله میزدم یه سری چیزایی که ساخته بودمو خراب میکردم و خب دوباره از اول اینجوری سرم گرم بود میدونی؟ اینم بگم این حرفا با این که خیلی ساده میتونن نوشته و خونده بشن ولی واقعا دارن از درون درون درون میان. ینی همون درون هم یه پشتپردهای داره و من کل هدفم از تمام این زوم شدنا همون کنار زدن پرده بوده.
و خب خیلی وقتا سخته ما آدما واقعا هنوز دلیل خیلی از کارا و فکرامونو نمیدونیم شایدم هیچوقت ندونیم شاید همهی اینا یه تلاش بیهودس که من دارم میکنم. شاید به هیچجا هم نرسه.
برا خودم دعا میکنم، برای خودم آرزوی موفقیت میکنم توی این مسیر. مسیری که خیلیا حتی شروعشهم نمیکنن.
شاید هم خستگیم در رفته واقعا. میدونی؟ شاید خستگیم در رفته هیجاناتم هم بالاس و شایدم حاجی اصن همینه! شاید حوصلت سر رفته...؟
من حتی تعریف درستی از تفریح ندارم هنوز. اگه به نظرت حرفم مسخرس، بهت حق میدم. بله کلی کار هست که میشه انجام داد وقتی اسم تفریح میاد، اینو هم میدونم که زیاد دارم فکر میکنم. جلو فکرو همیشه میشه گرفت حاجی ولی حالا که تا اینجا اومدم میخوام چندقدمی هم بیشتر برم ببینم چی میشه. اقلا همین چند وقت توی این بریک تونستم چندتا تصمیم بگیرم. یه نگاه به مسیری که اومدم و یممه نگاه به ادامهی مسیری که قراره برم. و تمام توجه و تمرکزمو معطوف کردم به اون ادامههه. کی میخوام باشم؟ اصن چندنفر آدم میشناسم که اینجوری بشینن خیز بردارن واسه ادامهی راهشون؟ از خودشون بپرسن کی میخوان باشن؟ بعد برن بگیرنش؟
شکی نیست که تعادل باید داشت ولی همین تعادل هم یه چیزیه که آدم باید تنظیمش کنه. به نظر من هیشکی زندگیش همینجوری بای دیفالت یا با شانس رو روال و قشنگ نیست. دکتر آزاد میگفت کار ینی حرکت در راستای نیرو.
کسی که داره کاری میکنه که نیرویی بذاره و در راستای اون نیرویی که گذاشته یه حرکتی هم شکلگرفته باشه. زور زدن خالی که کار به جایی نمیبره. و این آزادی توی انتخاب جهت حرکت هم حتی ترسناکه. البته اگه نخوای صرفا یه خط صاف باشی. من دلم میخواد تو چند جهت برم ینی بچه تر که بودم اصن حاجی همشو میخواستم هرچی بیشتر دارم میرم جلو، یه چندتا از اینار انتخاب کردم و تصمیمها و انرژیمو روی اینا متمرکز میکنم. فهمیدن همینا خیلی سخته.... چون مسیرای زندگی یا همون هدفاهم با من دارن رشد میکنن. تو یه سری چیزا هم بالاخره محدودیم و خیلی خوب بودن توی بیشتر از یکچیز هم واقعا سخته. واقعا سخته و هیچچوقت نخواهم فهمید آیا برای همه همینقد سخته که واسه من هست؟؟ مهم هم نیست. فعلا این منم و اینم زندگی منه.
برم که ریجکت شم
:)
- ۰۰/۰۴/۲۹