آقای قاضی
نشستم یادداشتای شیش هف ماه گذشته رو میخونم.
چقد پرامید بودم. در حرکت بودم. ولی مهم نیست مهم اینه که الان چی هستم.
بذار از حسم بنویسم.. شاید یکم سبکشم. هرچند، خودمم میدونم که هیچکدوم از این حسا درست نیستن و به این معنی نیست که کنار میکشم.
ولی بذار اعتراف کنم.
وقتی یه آدمیو میبینم که از من کوچیکتره پر میشم از حسرت. حس میکنم زندگیم مثل یه برگ خشکی بوده که توی یه چشم به هم زدن سوخته.
شاکیم از این -بودن- طلبکارم از این دنیا. یجا خوندم افسردگی خشمیه که به داخل هدایتش میکنیم. این انصاف نیست این انصاف نبود که من بیشترِ نوجوونی و جوونیم حالم خوب نباشه.
این عادلانه نبود که بیشتر از همه تلاش کنم و به خودم سختبگیرم ولی حالم از همه بدتر باشه. این روزا اتفاقا آدماییو میبینم که تازه شده ۱۹-۲۰ سالشون. تو آمریکا تو بهترین دانشگاها همراه با خونواده.
این عادلانه نبود که دهنم صاف شه که بیام اینجا و هیچ لذتی ازش نبرم. این عادلانه نبود که از چیزایی که همه یا اکثر آدما لذت میبرن نتونم لذت نبرم. این عادلانه نیست که خودم اینقد با خودم سر لج افتادم..
دلم میخواد کروموزومامو سرزنش کنم، ژنمو سرزنش کنم حتی پدر و مادرمو سرزنش کنم. البته که خودمو هم سرزنش میکنم. میگن نوشتن کمک میکنه که احساساتتو بفهمی.
خودمو یه پیرمرد خموده میبینم که دنیا بهش بد کرده که پره از اشتباه. محیط دانشگاهم عجیبه هر سال یه سری ۱۸-۱۹ ساله وارد میشن و تو هرسال مسنتر میشی. نمیدونم چرا اینقد حس کهولت دارم تو ۲۷ سالگی میدونم این حسا درست نیستن ولی بذار اعتراف کنم دیگه؟
دلیل این که نمیتونم خودمو ببخشم اینه که به خودم خیلی سختگیر شدم. ینی کوچیکترین چیزی که سرجاش نباشه تمام اون احساسات منفیمو دوباره میکشه بیرون. نمیدونم چجوری کمتر حساس باشم؟ چرا بقیه اینجوری نیستن؟ این عادلانه نیست. هیچیه این زندگی عادلانه نیست. ولی جالبیش اینجاس، اینی که هستمو دوست دارم. خودم از نوشتن این جمله تعجب میکنم. شاید چون خیلی وقته اینجوری به خودم سر نزدم اینقد این گرهّا کور شدن که واقعا نمیتونم بفهمم چمه.
بدنم درد میکنه از باشگاه وزنههامو تا جایی که میتونم سنگین میزنم. روزای باشگاه بهترین قسمت هفته هستن واسم. نشستم پشت میز ناهارخوری خونهی دوستم خودش رفته باشگاه.
خسته شدم اس متاسف بودن.
میدونی چی بیشتر از همه رو مخمه؟ این هویتِ قربانیای که به خودم گرفتم. بابا من -برنده- بودم.
همین که حس میکنم دنیا باهام بد کرده، این که شادی واسه بقیس. این که ته دلم میدونم بازم قراره گند بزنم و ...
حس میکنم تموم شدم. واقعا انگار آخراشه، مثل یه بازیکنی که بدجور گند زده و مربی میخواد از زمین بکشتش بیرون.
:(
یادمه مینشستم تو همین وبلاگ به معنی زندگی فکر میکردم، دنبال خوشبختی میگشتم. سعی میکردم آرزوهامو پیدا کنم و برم دنباشون.
امید داشتم میدونی؟ اگه اون موقع بهم میگفتن که قراره ۲۷سالگی اینقد ناراحت باشم مطمئنم که بدجور خودمو میباختم. این که این هویتو به خودم گرفتم تقصیر خودمه، حتی سر همینم میخوام خودمو سرزنش کنم.
میدونم.. میدونم که باید بذارم بره باید واقعا -بگذرم- بذارم این کولهبار گذشته رو زمین. یا بابا اقلا خوبیامو هم ببینم. ولی هربار که میام شروع کنم به خودم باور داشته باشم، تمرکزمو از دست میدم.
میدونی چیه؟ یادم میره. حتی یادم میره که یادم میره. اگه بخوام خیلی عمیق بهش فکر کنم، چندتا چیز به ذهنم میاد، یک
- اول سختگیریِ بیش از حد اینجوری که باید همهچی سریع فوری انقل**ابی درست شه و نه تنها درست شه کوچیکترین اشتباهای هم نباید بکنم :)) خب چرا؟ جدی چرا اینجوریم؟ چون عجله دارم همهچی به نرمال برگرده؟ چون عجله دارم که به آرزوهام برسم؟
سختگیر نباش. آسونبگیر باش.
- دوم هم Biased بودنه به خاطر گذشته. مثل یه قاضی که با متهم خصومت شخصی داره. میدونی چی میگم؟ قبل از شروع انگار محکومم به شکست.
Biased نباش. بیطرف باش.
- سوم لوس بودنه، ینی باز به خاطر همون گذشته، انگار آمادم که شکستو بپذیرم. هرکاری که چلنجینگ باشه، همین که یکم سخت میشه یادم میاد که عه راستی من یه بازندهام و دست از تلاش برمیدارم + سرزنشکردن خودم.
لوس نباش. سرسخت باش.
چهارم فک کنم اینه که همهچیزو به هم وصل کردم ینی پیچیدهکردم مسایلو. یه عالمه should ریختم سر خودم. این یکی خیلی قدیمیه و خوب بلدمش. خواب باید اینقد باشه بیدار شدن باید اینقد باشه درس باید اینجوری باشه توی فلان محیط. دارم خفهمیشم با این همه بایدها. چرا؟ چرا اینهمه باید؟ چون یه زمانی واسم کار میکردن؟ چون یه زمانی تونسته بودم و باید بازم بتونم؟ باید؟؟؟
بایدی نباش.
جمعبندی:
آسونبگیر و با خودت بیطرف باش. سرسخت باش ولی بایدی نباش.
- ۰۰/۰۷/۲۱