عجز
یاد گرفتم قدم به قدم برم جلو
نمیفهمم خودمو اخیرن چجوری این این حد پاشیدم؟
اگه این یه جنگه من میخوام بجنگم.
واسه تغییر خستگی و عجز باید با هم بیان. من هنوز به عجز نرسیدم (در کمال تعجب) فقط خستم.
ادامهی این روند میتونه تورو بکشه؛ حتی از مرگ هم بدتر میتونه روحتو خاموش کنه. قشنگ معلومه باورت نشده.
اینم از بدیای پوست کلفتیه، فک میکنی حالل که یبار دوبار تونستی بازم میتونی ولی نه تو اون ادمی و نه شرایط همونه.
باید فاز تحلیلتم بذاری کنار فقط بشینی یه گوشه، تسلیم باشی.
چطور عجزو نمیبینی؟
مشکل شاد اینه که از مرگ نمیترسی. یا فک میکنی نمیترسی.
جدی من از چی میترسم؟ اکثر ادما از تنها موندن یا دوست داشته نشدن میترسن منم یه زمانی همین بودم ولی الان این لحظه از اونم نمیترسم.
فک کنم از سرطان خیلی میترسم؛ از درد و بیماری جسمی خیلی میترسم.
درواقه از هرگونه نصفهنیمه «بودن» بیزارم. الانم همینم نه؟ نه
خیلی میتونه بدتر شه.
اشتباهای گذشتم یقمو گرفتن. ولی اشتباهای الانم چی؟
واقعا مغزم اتصالی کرده دلم همش خواب میخواد
- ۰۱/۰۱/۲۶