آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع

سلا....م : )

آقای مربّع
بایگانی

پرامیسینگ

چهارشنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۳۲ ق.ظ

امروز دومین روز بود که بعد از این سال پربار بالاخره دوشاخه رو از پریز کشیدم و توی فلوریدام.

برم سر اصل مطلب این که هیچ چیزی این روزا به اندازه‌ی تمرین دو استقامت نیست که بهش نیاز داشته باشم و حالمو خوب کنه.

امروز شروع کردم به مدیتیشن. 

شروع کردم یکم بریک بگیرم از الکل.

شروع کردم به سفت گرفتن افسارم. خیلی اروم اروم از دستم در رفته بود. 

ناراحتم که این همه وقته که کمتر نوشتم. خیلی اتفاقا افتاد.... 

باورم نمیشه همین پارسال بود که با الی دیت میکردم و تو فکر بودن یا نبودن تو رابطه بودم. انگار سالها گذشته. سال دیگه این موقعا که احتمالا دارم مینویسم چی میگم؟

مهم‌ترین اتفاقی که امیدوارم بیفته کارت سبزمه.

امیدوارم اضافه وزن نداشته‌باشم بالاخره :(

امیدوارم ۱۵ مایل رو تونسته باشدم بدوئم.

رابطه و عشق؟ فک نمیکنم. انگار که دیگه باورش ندارم.

پول و سرمایه؟ نمیدونم... خیلی گیجم. همین پارسال بود که تازه داشتم فک میکردم اصن سهام چیه چجوریه؟ تا الان که هر روز دارم به نمودارا نگاه میکنم.

 

ینی شرکتمو تاسیس کردم؟ ینی شغل پیدا کردم؟

ینی صبحا زود بیدار میشم؟ میخوام چیکار کنم با این ساعتا؟

ینی این کتابارو خوندم؟ چقد باید کتاب بخونم پسر. حتی شاید روزی هم یه کتاب. 

دلم همون روحیه‌ی ده سال پیشمو میخواد. سنگین شدم یکم انگار مث یه تریلی شدم توی یه جاده که شاید قویه ولی سنگینه. 

یه شعله‌ای بود تو دلم که همیشه میرقصید.. یادته؟ همون که میودم خیلی خالصانه‌تر از این حرفا اینجا مینوشت.

انگار ترسیده جونم که این نوشته‌های اینقدر شخصی فیلان بشه. خب بشه. شاید اصلا باید به اونجایی برسم که هیچی نترسم.

من گذشتمو واقعا پذیرفتم.. تو آغوششم گرفتم. الانم رو هم پذیرفتم. و نگام به آیندس.

آینده‌ای که خیلی promising به نظر میرسه.

 

راستشو بخوام بگم انگار شاد نیستم. یکم کمرنگم. بیشتر چون خستم. 

حسم اینه که پر از سم و کثافته بدنم. اینقد که غذای گوشتی خوردم اینقد که شراب خوردم تو دور همیا.

اینقد که استرس و ترس داشتم. سنگینم و باید تصفیه شم. فکرمم انگار سفت شده مث سیمانی که میذاری میمونی.

جمله‌هام کوتاهه و خیلی انگار هوا سنگینه. مجبورم بودم ... خیلی زیر فشار بودم ولی نگاه کن! همه‌چیز به موفقیت تمام انجام شده.

میبینی از پسش براومدم؟ .... من... واقعا فک میکردم نمیتونم :( بغضم میگیره اینقد که ترس داشتم و واقعا فکر میکردم نمیتونم. به تمام کارایی که پیش رومه و فکر میکنم نمیتونم فکر میکنم.. 

اگه اونارو هم بتونم چی؟

چی خوشحالم میکنه؟ 

 

- واقعا نیاز دارم به گوش کردن به بقیه و خوندن کتابا. 

بذار یکم خستگیت تر بره و این دوران دوران تصفیه‌شدنه.

  • آقای مربّع

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی