خود ایمپوستر
جمعه, ۱۶ دی ۱۴۰۱، ۰۳:۱۸ ب.ظ
خیلی روزا که بیدار میشم و تو سرم دارم با هزارتا فکر کثافت که هرکدوم دلیلی واسه بیدار نشدن هستن میجنگم،
وقتی دارم با استرس چاییمو قلپ قلپ میدم پایین که سرفههامو اروم کنه و در حینش به سه تا مانیتور جلوم نگاه میکنم که باز با استرس واسه تسکای سر کار آماده باشم یه صدایی تو سرم میگه: دیگه امروزه که رسوا میشی. امروز دیگه دستت رو میشه که هیچی بلد نیستی و تا اینجا قاچاقی رسیدی.
اکثر صبحا وقتی در ورودی ساختمونو فشار میدم که منو از -بیرون- جدا میکنه یاد این جملههه میفتم:
لبخند میزنم و یاد تمام وقتهایی میافتم که فکر میکردم نمیتوانم، ولی تونستم.
- ۰۱/۱۰/۱۶