به قول این یارو خوانندههه
ولی این آدم داره تلاش میکنه. این آدم تا اینجای زندگی همینقد بلد بود. من همینقد میتونستم.
در بنیادیترین حالت زندگی به دو دونیای درون و بیرون تقسیم میشه واسه من. این بودن، در درون خودم در تعامل با خودم و در بودن با بقیه تعامل باهاشون. هرچقدر که اوضاع یکی از این دنیاها خراب میشه، ناخودآگاه وزن اون یکی میره بالاتر. یه وقتاییم هردوتای این دنیاها به چخ میرن.
یه چیزاییو قبول کردم، این که آره این دنیا میتونست اینقد سخت نباشه. که من میشد جور دیگهای هندل کنم از همون اول خودمو، یه آدم دیگه باشم با اخلاقای دیگه با پیچیدگیهای کمتر حتی با کروموزومهای -یواش- تر. فرق هست بین پذیرفتن و تسلیم شدن.
پذیرش ینی مواجهشدنباهاش، دیدنش، قبول کردنش. تسلیم ینی دست از تلاش و جنگ و حتی شیطونی برداشتن. تسلیم ینی تفنگتو زمین گذاشتن.
دیگه حس قویبودن ندارم راستش. وقتایی بوده تو زندگیم که میگفتم از همیشه قویترم. الان که دارم مینویسم ۶:۳۴ صبحه خورشید داره اینجا طلوع میکنه و من بیدار شدم که آماده بشم واسه یه روز دیگه از زندگی. یه بوم خالی و منی که انصافا اخیرا نقاش خوبی نبوده ولی همینقد هم بیشتر بلد نبوده. ولی همین من هیچوقت اینقد پذیرش نداشته. دیروز به ماتیلدا میگفتم که نه خیلی خوب نیستم ولی به هیچ عنوان تسلیم هم نیستم.
به سادهترین مفاهیمم مثل شادی غم عشق ایمان رضایت اعتماد دوستی خیانت انصاف وجدان برگشتم. متوجه هستم که به قول این یارو خوانندههه خیلی دلم گرفته از خیلیا. دیشب توی مدیتیشن بالاخره حسمو کشف کردم:
اخیرا اتفاقی افتاده که متوجه شدم بخشی از حلقهی دوستیمو باید از نو بسازم. متوجه شدم که ینی خورد تو صورتم که هر آدمی یه جوری بزرگ میشه، من خیلی تلاش کردم که این باشم. منظورم از این بودن ریسپانس سالم دادن به دنیا و مخصوصا آدمای اطرافمه. بقیه شاید اینقد خوش اقبال نبودن که عشق و صداقت و محبت و کامیونیکیشن جزو ارزشای اصلیشون باشه. شایدم من چیزم خله. به هرحال بالاخره فهمیدم مهم این نیست که من اینم و بقیه اونن. مهم نیست که ماها همو نفهمیم حتی حتی حتی مهم نیست اگه کسی به کسی ضربهمیزنه یا مفاهیمی مثل عدالت به چالش کشیده میشن.
فهمیدم این گرهای که داخلمه، در نهایت یه دلخوری (انصافا کوچیک) از خودمه. من ناراحت نیستم که چرا -بقیه- اینجوری رفتار میکنن. من از خودم ناراحتم که چنین به خودم شک کردم، خودمو وقتی نیاز داشتم بغلش نکردم و شک کردم. من اصلا ریختم. و این داشت مثل یه خار ریز تو پا منو می--گا--یید.
آسمون داره روشنتر میشه و ابیبودنشو نشون میده. یه صبح زمستونی سرد.
ولی من همینقد بلد بودم، ولی من پذیرشم بیشتر از همیشست و به هیچ عنوان تسلیم نیستم.
ولی من ایمانمو به مفهوم عشق به هیچی نمیفروشم. و اگه اجازهی گ۱و۱ه خوری داشته باشم، عشق ینی من.
راستی، تولدت مبارک آقای مربع :) این ۹ سال. ببین خودتو.
- فبریه ۲۰۲۳
- ۰۱/۱۱/۱۹